پارت بیستم ( هیونگ)
نمیدونست چند دقیقه اونجا نشسته. اما به قدری گذشته بود که حالا کمی آروم شده بود و حداقل گریه نمیکرد. انگار هرچقدر بیشتر به اتفاقی که افتاده بود فکر میکرد، بیشتر توی شوک فرو میرفت و نمیتونست از شدت شوک گریه کنه.
اون مرد آزاد شده بود. میتونست دوباره دختر دیگه ای رو آزار بده و شاید حتی تا الان به پشت پنجره اتاق هانا رسیده بود.
" جیسونگ"
با شنیدن صدای آشنا، سرش رو از روی پاهاش بلند کرد و به مردی که توی چهارچوب در ایستاده بود نگاه کرد.
" همه جارو دنبالت گشتم. چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟ "جیسونگ نگاه بی حالش رو از چان گرفت و به نقطه نا معلوم مقابلش خیره شد. شاید هم اون نقطه نامعلوم، صندلی های خالی میز وسط اتاق بود. به خوبی اولین باری که هانا رو دیده بود به یاد داشت.
دختر ریزه میزه ای که موهای بلندش رو توی صورتش ریخته بود تا کسی صورتش رو نبینه. لرزش دستهای لاغرش که به سختی حتی میتونست برگه ای که جیسونگ به سمتش گرفته بود رو بگیره. دختری که توی ۱۸ سالگی نابود شده بود.
" چه بلایی سر خودت آوردی جیسونگ؟"
دوباره به سمت منبع صدا برگشت. اون مرد نگران بود؟
" نمیخوای چیزی بگی؟"جیسونگ به آرومی از جا بلند شد و درحالی کیفش رو بین انگشت های بی حالش میگرفت، راه خروجی اتاق رو در پیش گرفت. چان سعی کرد با گرفتن بازوش، متوقفش کنه.
" با توام، تو چت شده؟ من نگرانتم."حالا دیگه جیسونگ ناراحت نبود، گریه نمیکرد و با صدای بلند توی اون اتاق تاریک زار نمیزد. برگشت و با چشمهای تو خالی نگاهی به انگشتهای حلقه شده دور بازوش انداخت، و به آرومی نگاهش رو به چشمهای مرد رسوند.
" اگه نگران بودی یکاری میکردی. تو قاضی اون پرونده بودی هیونگ"
و با فشار کمی بازوش رو از دست اون مرد آزاد کرد و قدمی به جلو برداشت.
" من کاری از دستم برنمیومد جیسونگ"دیگه چیزی برای جیسونگ مهم نبود.
" اما اونا واسه آزاد کردنش امضای تورو لازم داشتن نه؟ "
و سرش رو به سمت مردِ سرمه ای پوش پشت سرش چرخوند.
" نگو که بدون امضای تو آزادش کردن"سرش برو برگردوند و بدون لحظه ای مکث کردن از اتاق خارج شد. چان کلافه سرش رو بین دستهاش گرفت. معلومه که زیر اون برگه رو امضا و
کرده بود. چاره ای جز این نداشت و به اون پسر حق میداد.جیسونگ ماه ها بود با همه توانش دنبال کارهای هانا بود. چان میدید که جیسونگ از روحش برای اون پرونده مایه گذاشته بود و حالا همه چیز خراب شده بود.
وقتی جیسونگ از اتاق خارج شد، نفهمید چطور از بین جمعیت عبور کرد. نفهمید چطور خودش رو به ماشینش رسوند. تنها فهمید زمانی که سوار ماشینش شد، سرش رو روی فرمون گذاشت و چشمهاش رو بست.
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...