پارت هجدهم ( بهم یاد بده)مینهو درحالی که داشت کلاهِ هودیش رو از زیر کتش بیرون می آورد، لبخند آرومی زد.
" بارون بند اومده"شاید جمله بعدی که میگفت " نمیخوام مزاحم بشم بود " اما میدونست که داره دروغ میگه. دوست داشت تا صبح کنار اون پسر مو مشکی بنشینه و بگذاره واسش درباره پرونده ای که راجع به آدم ربایی نمادین بود توضیح بده.
یا حتی به حرکت دستهاش توی هوا وقتی به لحظه های هیجان انگیز پرونده اش میرسید خیره بشه. به حرکت موهای لخت و ابریشمیش که با هر حرکت کوچک به سمتی تکون میخورد. دوست داشت بیشتر درباره اون پسر بدونه. اینکه چطور از همسرش جدا شده. یا حتی، تاحالا با پسری بوده؟
جیسونگ نفهمید چقدر طول کشید تا خودش رو به مینهو رسوند و گوشه آستین کتش رو گرفت. نمیدونست چقدر با مظلومیت اون جمله رو به زبون آورد.
" لطفا نرو"نفهمید چقدر طول کشید تا دستهای مینهو پشت گردنش قلاب بشن. یا چقدر طول کشید تا مینهو دوباره لبهاشو به لبهای پسرک برسونه و با فشار لبهاش اون رو به سمت اتاق خوابش هول بده. اما زمانی که مینهو بدن سست شده جیسونگ رو روی تخت انداخت، بوسه دو مرد قطع شد.
مینهو کتی که تازه به تن کرده بود رو درآورد و دراین حین، جیسونگ هراسان سرش رو به سمت در اتاق چرخوند و بعد از اینکه صدایی نشنید، دوباره به سمت مینهو و موهایی که توی صورتش ریخته شده بود برگشت
" هی... سوجین بیدار میشه"جیسونگ اعتراض کرد و لبخند عریضی روی لبهای مینهو جا خوش کرد. خودش هم نمیخواست سوجین بیدار بشه و اون پسر به بهونه خوابوندن بچه دوباره از دستش فرار کنه.
" نگران نباش"مینهو گفت و دوباره خم شد تا لبهای پسرک رو ببوسه، اما دو دست سریع روی قفسه سینه اش قفل شدن و از حرکت ایستاد. ابروهاش از تعجب بالا رفتن که جیسونگ سریع پاسخ داد
" من تاحالا با هیچ مردی انجامش ندادم!"لبخند روی لبهاش از شنیدن اون جمله حتی عریض تر شد
" بهت نشون میدم چطور باید با یک مرد انجامش بدی"
مینهو گفت اما قبل از اینکه بتونه حرکتی کنه، جیسونگ کف دستهاشو به قفسه سینه اش تکیه داد و با فشار، مینهو به عقب هول داده شد و جیسونگ تونست جاشون رو باهم عوض کنه.و حالا این جیسونگ بود که از بالا به اون مرد نگاه میکرد. اون میخواست بهش یاد بده؟ مگه جیسونگ رو نمیشناخت؟ نمیدونست نباید جلوش با غرور بگه بهش یاد میده سک.س کنه؟ و خب، حالا جیسونگ تا بهش ثابت نمیکرد بلده با یک مرد بخوابه، کوتاه نمیومد.
بنابراین به آرومی پاهاش رو دو طرف بدن مینهو گذاشت و همینطور که در سکوت بهش خیره شده بود، خودش رو کمی پایین تر برد تا باسنش، درست روی فاصله بین ناف و عضو مینهو قرار بگیره.
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...