پارت نهم ( اولین جمع چهار نفره؟ )

357 87 45
                                    

پارت نهم ( اولین جمع چهار نفره؟ )

" اشکال نداره، من عاشق هوای بارونی هستم. یادت که نرفته؟"
و با چشمهای درشتش نگاهِ - اگه همین الان پا نشی بریم قسم میخورم همینجا جلوی مینهو پارت کنم- به فلیکس انداخت و در جواب نگاهِ - بابا شل کن فقط یه صبحونه مجانیه - دریافت کرد.
" خیلی واسه رفتن عجله داری انگار."

جمله ای که مینهو باهاش سکوت سه روزه بینشون رو شکسته بود، درست همون جمله کذایی توی خواب دیشبش بود. جیسونگ تمام اون لحظات رو به یاد داشت، لحظه ای که زیر نور زرد رنگ عضو بیچاره مینهو رو گرفته بود، لحظه ای که قصد داشت با دندون باکسرش رو پایین بکشه و لحظه ای که ...

با احساس قلقلک درست توی باکسرش، فکر کردن به اون خواب کذایی رو تموم کرد و این، آخرین تیری بود که اون -یک نفر- به قلبش وارد کرد.
برای لحظه ای آرزو کرد کاش توی دفترش بود و میتونست برای بار دوهزارم سرشو به میز بکوبه. شاید میتونست مغزش رو منفجر کنه و از دست اون دونفری که زندگیش رو بهم ریخته بودن نجات پیدا کنه!

پسر بزرگتر با نیشخندی صورت پسرک که حالا رنگ گرفته بود رو زیر نظر گرفت. مطمئن بود اون جریان خونی که ناگهان به سمت گونه هاش حجوم برده بود، برای گرمای حمام نبود و به یادآوری دیشب مربوط میشد.
شبی که برای مینهو یک تجربه لذت بخش و برای جیسونگ، خواب مضخرفی بیشتر نبود.

بهرحال اذیت کردن اون پسر براش لذت بخش بود. انگار چیزی تک تک سلول های بدنش رو قلقلک میداد تا سر به سر اون به ظاهر کله شق و در باطن کوچولویی که علاقه زیادی داشت بازهم اونو مست ببینه، بذاره.
فلیکس نگاهی به اون دونفر انداخت و به خوبی متوجه جو سنگین بینشون شد، چرا که جیسونگ خشمگین به مینهو خیره شده بود و مینهو تنها با خونسردی نگاهش میکرد. بنابراین سعی کرد موضوع رو عوض کنه.
" غذا کی میرسه راستی؟"

نمیدونست چرا دوست صمیمیش نسبت به اون پسر اینقدر حساس بود. مینهو خوش پوش بود، جذاب بود و علاوه بر اینکه لبخند جذابی هم داشت، تونسته بود تا الان جیسونگ رو تحمل کنه و درمقابل اخم و نگاه های خشمگینش همیشه خونسرد باقی بمونه. فلیکس مطمئن بود اون دونفر ترکیب خوبی میشن!

زنگ در به صدا در اومد و جیسونگ که نزدیک ترین شخص به در بود، برای باز کردن در تو جاش چرخید.
وقتی در رو باز کرد، با پسر قد بلندی که چند روز پیش هم باهاش ملاقات کرده بود روبه رو شد.
درست مثل اون روز کلاه کپ مشکی رو توی صورتش کشیده بود و لباس پست سرمه ای رنگ پوشیده بود.
" آقای هان؟ بفرمایید غذاتون. "

جیسونگ، نایلون غذاهارو از پسر گرفت و با کنجکاوی کمی تلاش کرد تا بتونه زیر اون کلاه کپ رو ببینه ولی دوباره مثل دفعه پیش شکست خورد.
" ممنون. "
و خواست تعظیم کنه که صدای قدمهای شخصی که از پشت بهش نزدیک میشد رو شنید. و بعد از اون، صدایی که درست کنار گوشش پیچیده شد.

KOMOREBI | MinsungHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin