پارت سیزدهم ( رئیس لی )
هیونجین روی زانوهاش خم شد تا هم قد دخترک بشه
" سلام کوچولو، حالت چطوره؟"
اما دخترک با لبهای پف کرده سرش رو چرخوند و به مرد قد بلند بی محلی کرد.
" سوجین!"
قطره اشک دیگه ای از چشم دختر پایین ریخت و حتی لحن محکم پدرش هم باعث نشد روی خوشی به اون مرد نشون بده. اون کسی بود که داشت عمو مینهوشو ازش دور میکرد.
مینهو بالاخره همراه لباسهایی که توی کیسه گذاشته بود بهشون ملحق شد. برخلاف چند دقیقه پیش که تیشرت و شلوار راحتی پوشیده بود، حالا روی اون تیشرت مشکی، کت مشکی رنگی همراه با شلوار مشکی پوشیده بود و این بیشتر به جیسونگ ثابت میکرد که اون واقعا در حال رفتنه!
مینهو با دیدن سوجین که کنار پای پدرش ایستاده بود و بدون صدا اشک میریخت، روی زانوهاش خم شد و مقابلش قرار گرفت
" چرا داری گریه میکنی؟"
دخترک کمی جلوتر اومد، دستهاشو دور گردن مینهو حلقه کرد و بالاخره بغض توی گلوش شکسته شد.
" عمو مینهو نرو"
و حلقه دستهاشو محکم تر کرد و مینهو رو به خودش فشرد
جیسونگ و هیونجین هردو با چهره درهم نگاهشون رو از اون صحنه دلخراش گرفتن. ظاهرا هیچکدوم توان نگاه کردن به دختری که التماس میکرد رو نداشتن.
" اوه خدای من! کم کم دارم عذاب وجدان میگیرم."
هیونجین گفت و کاملا چرخید تا شاهد هیچ صحنه ای نباشه.
و اما جیسونگ، در صدد التماس کردن به اون مرد بود تا از اینجا نره. دختر کوچولوش حالا داشت توی بغل اون مرد اشک میریخت و جیسونگ اصلا تحمل گریه هاشو نداشت. چطور اون فقط یک هفته توی اون خونه بود، اما اینطور سوجین رو به خودش وابسته کرده بود.
" قول میدم زود به زود بهت سر بزنم."
دخترک با چشمهای سرخ شده ازش فاصله گرفت با مظلوم ترین نگاه پاسخ داد
" قول میدی؟"
مینهو انگشت کوچکش رو روبه روی صورت دخترک گرفت
" قول میدم!"
و بعد از قول انگشتی که به دخترک داد، توی جاش ایستاد.
موهای قهوه ای رنگی که روی پیشونیش ریخته شده بود رو عقب زد و روبه جیسونگ ادامه داد.
" ممنون شیر قهوه!"
شاید جیسونگ میتونست به تمام دنیا دروغ بگه، اما به خودش؟ اصلا امکان پذیر نبود.
" خواهش میکنم مینهو!"
پسر بزرگتر به آرومی نفسش رو بیرون داد و برای لحظه ای هردو بهم خیره شدن. انگار توی این جهان تنها اون دو نفر وجود داشتن و این آخرین باری بود که قرار بود همدیگه رو ببینن.
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...