پارت بیست و دوم ( برای جیسونگِ عزیزم)" فقط یک کیک قهوه؟"
جیسونگ رو به مرد سفید پوش سری تکون داد و برای آخرین بار به کیکی که توجهش رو جلب کرده بود نگاه کرد. کیک قهوه ای کوچکی در وسطش خامه کرمی رنگی کشیده شده و بیرونش خامه کشی نشده بود. جیسونگ میدونست مینهو از خامه خوشش نمیاد. این رو به لطف شبی فهمیده بود که اون مرد قبل از خوردن کیک، خامه های روشو جدا کرده بود و حالا مطمئن شده بود کیکی انتخاب کنه که کمترین خامه رو داشته باشه.
" بله فقط همین"
با لبخند پاسخ داد و در حین اینکه مرد کیک رو بسته بندی میکرد، نگاهی به ساعت حلقه شده دور مچش انداخت. ۲ ساعت زودتر از دفترش بیرون زده بود و حالا داشت برای مینهو کیک قهوه مورد علاقش رو میخرید. بعدش قرار بود مواد غذایی بخره و خودش نهار رو درست کنه. جیسونگ به خوبی همه چیز رو برنامه ریزی کرده بود." ده دلار و ۱۵ سنت "
پسرک با لبخند سری تکون داد و برای پیدا کردن کیف پول، دستش رو به سمت جیب کتش برد. امروز بیش از اندازه خوشحال بود و لبخند، قصد نداشت لبهای پف کرده اش رو ترک کنه.
" مطمئنید که این بهترین کیک قهوه اتونه؟"
" بله قطعا همینطوره"مرد با لبخند پاسخ داد و جیسونگ برای بار سوم دستش رو اطراف جیب چرخوند، هیچ کیف پولی اونجا نبود. با تعجب دستش رو به سمت جیب های شلوارش برد. شاید برخلاف عادت همیشگیش کیف پولش رو داخل جیبش گذاشته بود. اما کیف پول اونجا هم نبود.
سریع در کیف چرمی رو شونه اش رو باز کرد و با ترس مشغول گشتن شد، اونجا هم نبود. اگه چند دقیقه پیش برای خرید گل توقف نمیکرد، مطمئن میشد کیف پولش رو توی خونه جا گذاشته؛ اما حالا ترسیده همه جارو گشته بود و خبری از کیف پول نبود. برای همین فکر کرد شاید اتفاقی توی ماشین افتاده.
" میتونم آنلاین پرداخت کنم؟"
بعد از خرید کیک، به سرعت خودش رو به ماشینش رسوند. نقطه به نقطه ماشین رو گشت اما دریغ از کوچکترین نشونه ای. تمام مدارکش، کارت شناسایی، گواهینامه، کارت های بانکی و تمام زندگی جیسونگ توی اون کیف پول بود.
برای همین دوباره مسیری که از سر کار تا گل فروشی و گل فروشی تا قنادی طی کرده بود رو بارها رفت و برگشت، وجب به وجب خیابان رو گشته بود اما زمانی که کیف پول رو پیدا نکرده بود، با نا امیدی به سمت اداره پلیس حرکت کرد.
امیدوار بود کسی کیف پول رو پیدا کرده و به اونجا تحویل داده باشه. تمام مسیر داشت هر خدایی که میشناخت رو قسم میداد. حتی دوباره عهد بسته بود این یکشنبه به کلیسا بره. چرا که شغل اون مرد به کارت شناساییش بسته بود و تمام زندگیش توی اون کیف پول بود.
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...