پارت شانزدهم ( اونها نرم هستن)

513 113 95
                                    


پارت شانزدهم ( اونها نرم هستن)

وقتی پیرمرد به سوجین گفت هر عروسکی خواست میتونه انتخاب کنه، جیسونگ تازه تونست از بهت حرکت ماهرانه دستهای مینهو روی اسلحه و یا حتی نفسی که قبل از هر شلیک توی سینه اش حبس میکرد بیرون بیاد، ظاهرا مینهو تمام بچگیش مشغول اون بازی بوده!

و حالا سوجین خرگوش بزرگش رو توی بغلش گرفته و درحالی که دست " عمو مینهو" رو برای ثانیه ای هم رها نمیکرد، توی کافه ای در مرکز شهربازی نشسته بودند و منتظر سفارششون بودن.

فلیکس درحالی که روی صندلیش تکون میخورد گفت
" بعدش بریم ترن هوایی سوار بشیم؟"
و از گوشه چشم به دوست پسرش نگاه کرد. برای لحظه ای فکر کرد چقدر توی اون هودی آبی رنگ زیبا به نظر میرسید.

" اونجا محدودیت سنی داره و نمیتونیم سوجین رو هم با خودمون ببریم ع.."
هیونجین در صدد گفتن کلمه عزیزم بود که با آرنجی که دوباره توی پهلوش فرو رفت ساکت شد و هر سه سریع به جیسونگ نگاه کردن تا ببین آیا اون متوجه شده یا نه.

اما پسرک سرش رو پایین انداخته بود و با انگشت های دستش بازی میکرد.
چهره آرومی داشت اما توی مغزش، آشوب بود. که شاید ۹۰ درصد آشوب ها بخاطر مینهو شکل گرفته بود.
به این فکر میکرد که چطور قلبش رو برای ۷ سال بسته نگهداشته بود و حالا بخاطر مردی که تنها یک هفته توی خونش بود و به سختی حتی یک مکالمه درست و حسابی داشتن، اون قلب تند تند میزد.

شاید از همون لحظه ای که اون مرد رو دیده بود و بهش گفته بود
" تازه گواهینامه گرفتی؟"
از اون مرد خوشش اومده بود و تنها بخاطر تجربه بدی که توی عاشق شدن داشت، از اون دوری میکرد.

" لَته ات سرد شد."
مینهو فنجان بزرگ رو جلوتر هول داد تا مقابل پسرک قرار بگیره و باعث شد جیسونگ نگاهش رو از روی انگشتهاش بالا بیاره و به چشمهای قهوه ای رنگ مینهو خیره بشه. تاحالا دقت کرده بود که مینهو چشمهای زیبایی داره؟ آره، کرده بود.

سوجین که بین اون دونفر نشسته بود، کمی فنجان رو به سمت خودش کشید.
" بابایی، منم میتونم بخورم؟"
و باعث شد ارتباط اون دو چشم باهم قطع بشه و جیسونگ به فنجان مقابلش نگاه کنه .
" آره بابایی، فقط صبر کن یکم خنک بشه."
و لیوان بزرگ اسموتی توت فرنگی دخترک رو به سمتش کشید.
" اول نوشیدنیتو بخور."

به صندلی پشت سرش تکیه داد و دکور چوبی رنگ کافه رو از نظر گذروند.
اونجا خیلی بزرگ و شلوغ بود و خوشبختانه تونسته بودن میز چهار نفره ای درست گوشه ای از کافه پیدا کنن. اونهم بخاطر اینکه مینهو موقع رسیدن به شهربازی با اونجا تماس گرفته و میزی رزرو کرده بود.

این یکی از خصلت های اون مرد بود که جیسونگ امروز کشف کرده بود. آینده بینی و برنامه ریزی. هرچقدر بیشتر با اون مرد وقت میگذروند، طیف جدیدی از شخصیتش کشف میکرد‌.

KOMOREBI | MinsungWhere stories live. Discover now