پارت هفتم ( این چه کوفتی بود دیدم!)
" جیسونگ، جیسونگ ، جیسونگ، جیسونگ. "
جیسونگ دوشات سوجو رو همزمان قورت داد و برای نشون دادن خالی بودن، هردو شات خالی رو بالای سرش تکون داد.
صدای تشویق جمعیت بلند شد و بیشتر از قبل پسرک رو جوگیر کرد.
بخاطر برنده شدن پرونده مال باختگان یکی از وکلای سازمان، همه جشن گرفته بودن و با خوشحالی مشغول نوشیدن. مخصوصا کسی که ادعا داشت تو نوشیدن از همه بهتره! و اون کسی نبود جز هان جیسونگ.
" خب خب خب. بین مردای جمع مسابقه میذاریم. هرکی بیشتر نوشید، سهم غذای امشبو حساب نمیکنه و میتونه هرچی خواست تو مهمونی بعدی سفارش بده. چطوره؟ "همه با خوشحالی پیشنهاد مدیرتیم رو تایید کردن و وکیل های مرد که چهار نفر بیشتر نبودن، کنار هم ردیفی نشستن.
جوانترین فرد جمع برای همه ظرف بزرگی سوجو آماده کرد.
جیسونگ همین حالا هم احساس میکرد مست شده. این رو از سکسکه ای که از سر شب داشت کنترلش میکرد متوجه شده بود.
ولی اون بهترین وکیل تو نوشیدن بود! نباید به سادگی این لقب با ارزش رو از دست میداد.با شروع مسابقه، ظرف سوجو رو برداشت و با هیجان تمام ظرف رو زود تر از بقیه سر کشید.
و با خوشحالی هر دو دستش رو بالا برد.
" برنده شدمممم. دوباره خودم اول شدمممم ."
و چیزی طول نکشید که از شدت مستی سرش گیج رفت و با صورت روی میز فرود اومد.
■■■رانده تاکسی رو به روی آپارتمانش نگه داشت، خنده کنان از ماشین پیاده شد و روبه راننده با دستش قلب نشون داد.
" خیلی دوستت دارم آقای راننده. راستی گفتی چی تنته؟ "
با دیدن اخم راننده تلو تلو خوران از تاکسی دور شد و ماشین با سرعت از اونجا دور شد.جیسونگ با لب های آویزون زیر لب غرید.
" اصلا خودم دیدم چی پوشیدی. بداخلاق!"
با همون اخم دوستداشتنی به سمت واحدش رفت و بعد از باز کردن در، نگاهی به اطراف انداخت. خونه ساکت و تاریک بود.
" سوجین! مشقاتو نوشتی؟"
و بعد از سکوت واقعی و جوابی که توی ذهنِ متوهم و مستش شنید ادامه داد.
" عه انگار نوشته. "با مستی خندید و تلوتلو خوران به سمت اتاقش رفت. در اتاق رو باز کرد، بند کیفش رو از شونه اش جدا کرد و کتش رو درآورد؛ خودشو روی تخت انداخت.
" آههه، گرمهه "دکمه های پیراهنش رو باز کرد و بعد از درآوردنش، توی تاریکی به گوشه ای از اتاق پرتاب کرد. احساس میکرد همون رکابی سفید رنگی که پوشیده هم اضافیه. نمیفهمید اتاق گرم بود یا تمام اون گرما از اثرات الکل بود.
کامل روی تخت دراز کشید و سعی کرد بیشترین تماس بدنی رو با اون ملحفه خنک داشته باشه.بوی خوب و خنک ملحفه تخت با بوی الکل قاطی شده بود و این بیشتر از قبل مستش میکرد. از نظرش هیچوقت اون ملحفه ها بوی به اون خنکی نمیدادن و خب مطمئن نبود اون بو از کجا میاد.
با شنیدن تکون خوردن چیزی توی تاریکی، متعجب توی جاش نشست و نگاهی به اطراف اتاق انداخت. اتاق به قدری تاریک بود که نمیتونست درست چیزی ببینه.
بنابراین بدون وقت تلف کردن دستش رو بالا برد و با استفاده از پریز کنار تخت، چراغ خواب کنار تخت رو روشن کرد. جسمی که تکون خورده بود، بخاطر نور سریع چشمهاشو پوشوند.
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...