پارت دوم ( روز اول زندگی با تو)با احساس درد شدید توی شکمش، به آرومی تو جاش غلتی خورد و باعث شد اون درد لعنتی حتی بیشتر بشه. شکمش به طرز وحشتناکی درد میکرد!
به آرومی زیر چشمهاش رو باز کرد و اولین چیزی که دید، دو چشم درشت و کشیده بود که بهش خیره شده بودن.
و اولین چیزی که با دیدن اون فرشته به ذهنش خطور کرد، ' پسره ی بی عرضه حتی از عهده زنده نگهداشتن من هم برنیومد' بود.
ولی انگار یک چیزی درست نبود، چرا فرشته لباس مدرسه تنش بود؟!" بابایی بابایی، آقا جذابه بیدار شده. بابایییی"
دختر کوچولو با هیجان به سمت خارج از اتاق دویید و نگاه مرد رو هم همراه خودش به سمت در کشوند.
نیشخند نصف و نیمه ای روی لبش جا خوش کرد. ' پس انگار اونقدرها هم بی عرضه نیست '. به آرومی توی جاش نشست و به تاج چوبی تخت تکیه داد. لباسی که تنش بود، قطعا لباسی که شب گذشته به تن داشت نبود. تی شرت آبی رنگ با طرح خرسهای مهربان؟ اون پسر چند سالش بود؟ ۱۰؟لباس رو بالا داد و به جای زخمی که دردش دیوونه اش کرده بود نگاه کرد. بانداژی دور شکمش پیچیده شده بود و نشون میداد اون پسر به هرطریقی تونسته بود جای زخمشو بخیه کنه. و برخلاف تصورش،خیلی حرفه ای هم بانداژ کرده بود! چیزی که اصلا از اون پسر دست و پاچلفتی انتظار نداشت. بهرحال عجیب تر از اون تیشرت خرسهای مهربان نبود!
لباسشو پایین داد و نگاه با دقتی به اطراف اتاق انداخت. جز یک تخت دونفره چوبی با رو تختی آبی کم رنگ، و کمد و میز عسلی کنار تخت، چیز دیگه ای داخل اتاق نبود.
و همینطور قاب عکسی که روی میزِ کنارش بود. دخترکی که چند دقیقه پیش دیده بود، دستهاشو دور گردن پسری که نجاتش داده بود حلقه کرده بود و هردو به دوربین لبخند زده بودن. ابروهاش با تعجب بالا رفتن. اون پسر مو مشکی، بچه داشت؟!
اون دست و پاچلفتی احمق ازدواج هم کرده بود؟" بابایی آقاهه بیداره شده. واسه اونم ساندویچ ببر"
" بیا اول ظرف غذات رو درست کنیم، باشه بابایی؟"
بی حال سرش رو به تاج تخت تکیه داد و فقط به مکالمه ای که خارج از اتاق درحال رخ دادن بود گوش کرد.
" واسه منم از کیمچی های دیشب بذار"اون صدا، صدای جدیدی بود. ' ۳ نفر هستن؟' پس جز اون پسر، یک نفر دیگه هم راجع بهش خبر داشت.
" چشم یونبوک جونم چشم"
'زوج هستن؟ چه عاشقانه.' ولی بچه از کجا اومده بود؟!
فلیکس:
" چرا ساندویچ های سوجین شکل داره ولی واسه من شکلی نیست؟!"
جیسونگ:
" تو چند سالته عزیزم؟ ۴ ؟"
سوجین:
" بابایی، میشه من ساندویچ اون آقا جذابه رو ببرم؟"
جیسونگ:
" الان واسش درست میکنم بابایی"فلیکس:
" واسه منو چرا ریختی تو ظرف غذای صورتی؟"
جیسونگ:
" جز ظرف غذاهای سوجین چیزی ندارم. نمیخوای میریزم تو نایلون. "
فلیکس :
"نه نه صورتی اصلا رنگ مورد علاقه منه. "
" پس غذاهای خودتو کجا میریزی میبری؟"
سوجین
" توی نایلون"
فلیکس:
" بابایی پول نداره سوجین. بپوش بریم با من زندگی کنی. تازه من آکواریوم هم دارم. "
YOU ARE READING
KOMOREBI | Minsung
Fanfictionاون مرد لعنتی اعصابشو بهم میریخت. راحت توی اتاق و روی تختش دراز کشیده بود و بهش دستور کیک قهوه هم میداد؟! اون حجم از اعتماد به نفسی که داشت، یه سوراخ بزرگ وسط شکمش بود و نگاه توی چشمهاش جوری بود که انگار توی چند ثانیه میتونست تمام هستی رو نابود کنه...