سلام...اممم. این اولین فیکشن منه و الان پر از حس اضطرابم. زیاد حرف نمیزنم، فقط اینکه شما با دوست داشتن کارکترهای من، بهم لبخند هدیه میدید. منم تمام تلاشم رو میکنم که از داستان لذت ببرید گلبرگا 🤍
امروز چیز زیادی برای گفتن ندارم و فقط زیادی هیجانزدهام، بعدا باهاتون بیشتر حرف میزنم🤍🍀
..........................𑁍ژامبون و پنیر رو لای نون گذاشت و توی کیسه کاغذی جاش کرد و در حال مهر و موم کردن کیسه بود تا تو مدرسه نریزه و کیف تهیانگ رو کثیف نکنه که برادرش عین شهاب سنگ در حالی که کیفش رو شونهاش بالا پایین میپرید از جلوش رد شد.
- تهیانگ!!
داداشش رو با ولوم بلندی صدا زد و لقمه رو برداشت تا دنبالش بدوه.
- وایسا اینو با خودت ببر! برات لقمه گرفتم.
- دیرم شده...بیرون یه چیزی میخورم.
پشت کیف برادرش رو که سعی داشت فرار کنه گرفت و مانع رفتنش شد.
- لازم نکرده از اون آت و آشغالهای بیرون بخوری.
زیپ کوله رو باز کرد و با عجله و بیدقت ساندویچ رو کنار کتاباش چپوند. به محض بستن کیفش، برادرش انگار که از بند آزاد شده، تو یک چشمبهمزدن از جلوی چشماش محو شد. هرچقدر بهش گوشزد میکرد ربع ساعت زودتر از خواب بیدار شه که دیرش نشه فایده نداشت. هر روز ده دقیقه دیرتر پا میشد و مجبور میشد از کوچه تا دم ایستگاه بدوه. سری از روی تاسف تکون داد و با لرزی که هوای خنک صبح تو تنش انداخت، داخل خونه برگشت.
از اونجایی که عادت داشت اول صبح دوش بگیره، وارد حموم سرتاسر سفید و کوچیکشون شد. لباس هاش رو یکی یکی درآورد و مرتب توی سبد گذاشت. با اینکه خونشون کوچیک و خیلی قدیمی بود ولی بکهیون گوشهگوشهاش رو با عشق و صبر تعمیر کرده بود و دلش نمیخواست بهم ریخته و کثیف بشه؛ جدا از اون خودش هم آدم به شدت منظمی بود. آب رو روی درجه نسبتا داغی تنظیم کرد و زیر دوش رفت. ته شامپوی خالی شده رو با آب بهم زد و گوشه ذهنش یادداشت برداشت که حتما عصر بره خرید.
وقتی شستن موهاش تموم شد، دمای آب رو یکم پایینتر آورد تا خواب رو کامل از سرش بپرونه و سریع تر مشغول شستن بدنش شد. هرچه زودتر از خونه میزد بیرون براش بهتر بود. خونه دانشآموزش زیاد ازش فاصله نداشت ولی ترجیح میداد دیر نرسه. صدای زنگ که توی خونه پیچید و به حموم رسید باعث شد دست از بیهوده آب ریختن برداره و بعد از بستن شیر، حوله سفیدش رو بپوشه و از حموم بیرون بیاد.
احتمال میداد باید سهون باشه چون به جای در حیاط، در خونه داشت به صدا در میومد ولی بازم صداش رو بالا برد.- کیه؟
- منم بکهیون.
با تشخیص صدای سهون، قدم هاش رو تندتر کرد و در باز کرد ولی فوری یادش اومد چی تنشه و کمی پشت در مخفی شد. در هر صورت درست نبود اینطوری جلوی یه آلفا اینطور ظاهر بشه، حتی اگه سهون باشه.
YOU ARE READING
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanfictionبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...