بدن کوفته و دردناکش رو با بیحالی از ماشین بیرون کشید و رو پاهای کمجونش ایستاد. بعد از ده روز میتونست بدون کمک مسکنهای قوی سرپا بمونه و بدون کاتر زندگی کنه؛ اگه میشد اسمش رو دیگه زندگی کردن گذاشت.
به محض پیاده شدن نور خورشید مستقیم به صورت رنگ پریدهاش تابید و باعث شد ابروهاش بهم نزدیک و چشمهاش باریک بشن تا از تیزی آفتاب در امان بمونه. ولی درواقع چیزی جز خورشید اونجا قرار بود امانش رو ببره.
نگاهش به سادگی قفل مکانی شد که توی ده قدمیش قرار داشت. جایی که همه زندگیش به تباه شده بود، خونهای بود که رویا پردازی میکرد روزی قراره عاشقانه با کسی که دوستش داره توش زندگی کنه.
اونقدر قفل اون خونه شده بود که حتی متوجه نشد تهیانگ از کنارش با قدمهای بلند رد شد و مشغول باز کردن قفل در حیاط رنگ و رو رفتشون شد. فقط ده قدم با اون خونه لعنتی فاصله داشت. قرار بود از این به بعد با همین فاصله از اون مکان زندگی کنه؟ درحالی که هنوز هم صدای جیغ و فریادهای دلخراشش از بین دیوارهاش به گوش میرسید؟
طوری به در آبی رنگ خیره بود که انگار، پشت اون در و داخل دیوارهاش هنوز هم اون شب در جریان بود. صدای ساییده شدن دندونهاش بهم تو گوش خودش پیچید و دلش پیچ ناخوشایندی خورد. تمام تلاشش برای تهوع نگرفتن با شکل گرفتن صحنههای اون اتفاق جلوی چشمش، بینتیجه موند. نفسهاش به شمار افتادن و به سختی آب دهنش رو از گلوی منقبض شدهاش پایین فرستاد.
هیچ تلاشی برای گرفتن نگاهش نمیکرد، گویا که نگاه نکردن به اون خونه گناه بود و بکهیون به درگاه مسیح قسم خورده که هرگز مرتکب همچین گناهی نشه.
با بیقراری شروع کرد به تکون دادن سرش کرد و چشم هاش رو لحظهای بهم فشار داد و قدیمی به عقب برداشت تا یک فاصله بیفایده با مکان نفرتبار مقابلش ایجاد کنه.
ناله بیقراری کرد و دستهاش رو روی گوشش گذاشت و درحالی که هنوز با نگاه خیسش خیره به درهای بیرحم خونه بود، بیتعادل قدم دیگهای به عقب برداشت و چیزی نمونده بود که روی آسفالت ناهموار کوچه زمین بخوره که دست بزرگی چشمهاش رو پوشوند و بلافاصله توی آغوش گرمی فرو رفت.
هق بلندی زد و بیاراده بیشتر توی بغل خوش بویی که پشتش بود، فرو رفت. نسبت به اطرافش درک درستی نداشت و سرش پر از صدای جیغ بود؛ جیغهایی که از هنجره خودش خارج میشدن.
- خدای من...خدای من...
بین نفسنفس زدنهاش با وحشت زمزمه کرد و بین آغوشی که محکم اسیرش کرده بود هیستریک تکون خورد.
- آروم باش...آروم باش گلسفید من...
بازوهای دورش تنگتر شدن و وقتی بوی چوب سدار جادویی آلفا بیشتر توی بینیش پیچید، چشمهای خیسش به ارومی روهم افتادن. بوی تسکین دهنده چوب کمکم سرش رو پر کرد و دور صدای ناهنجار فریادها پیچید و تکتکشون رو خفه کرد. فرومون آلفایی که تو آغوش گرفته بودش مثل یک مه غلیط کل مغزش رو احاطه کرد و اجازه فعالت بهش بهش نمیداد.
YOU ARE READING
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanfictionبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...