بتای مادر⊰⁠⊹CH14

1.1K 312 81
                                    

صدای تهیانگ تو پس‌زمینه افکارش گنگ و نامفهوم بود. تمام ذهنش رو اتفاقات دیروز اشغال کرده بودن. از دیروز تا همین الان هرچقدر تلاش می‌کرد به چیزی فکر نکنه و مغزش رو از اسارت سوال‌های بی‌جواب دربیاره، موفق نمی‌شد. اومدن ییشینگ رو به هرچیزی ربط داده بود جز اینکه ازش بشنوه اومده و براش روانشناس پیدا کرده. هرچند شلوغی افکارش بخاطر قبول کردن یا نکردن پیشنهاد اون دکتر نبود، چون تو همون دقیقه اول پیشنهاد ژانگ ییشینگ رو خیلی قاطعانه رد کرده بود.

معتقد بود به تراپی نیاز نداره، به انتقام نیاز داره. اون روز برای قبول نکردنش خیلی مصمم بود، اما حدودا بیست و چهار ساعت از جواب قاطعانه و محکمش گذشته بود و اون هنوز داشت بهش فکر می‌کرد. آیا واقعا به تراپی نیاز نداشت؟ انتقام باعث میشد آرامش پیدا کنه؟ یا به رابطه‌اش با مردی که الان همسرش محسوب میشد بهبود می‌بخشید؟

جواب این سوال به سرعت از پشت افکارش به جلوی ذهنش دوید. درست بود که برای رابطه داشتن پر از تردید و وحشت بود، ولی دلیل عمده فاصله گرفتنش از چانیول چیز دیگه‌ای بود. هر نزدیکی اون رو تو موقعیتی قرار می‌داد که ممکن بود مارک بشه.

چانیول یه آلفا بود و برای مارک کردنش تو اولین فرصت درنگ نمی‌کرد، و اگه مارک می‌شد خیلی چیزها عوض میشد. حتی دیگه هیچ تضمینی نبود که چانیول دنباله‌ی این انتقام رو بگیره یا نه. اگه قصه این تقاص تموم می‌شد خودش رو با وجود ترسش، بی‌تردید در اختیار همسرش میگذاشت و این رابطشون رو وارد فاز جدیدی می‌کرد. 

یا حداقل این‌ها فقط افکار بی‌سروته اون بودن. همه‌چیز به همین سادگی بود؟ اینطوری فقط انگار بکهیون دربرابر قولی که از چانیول گرفته بود و در ازای انتقامش تنش رو به آلفا بده. مگه چانیول از وجودش فقط بدنش رو می‌خواست؟ بنظر نمیومد تمام خواسته آلفا همین باشه. از دیروز، هر یک ساعت از پیچیدگی افکارش و گره‌های کور پس ذهنش، دچار سردرد میشد.

شاید باید یک روز کامل، قبل از جواب دادن به دکتر ژانگ به این چیزها فکر می‌کرد، نه بعدش. 

-هیونگ! هیونگ حواست کجاست؟

پلک طولانی‌ای زد و نگاهش رو از نقطه نامعلومی که مدتی بهش خیره شده بود گرفت.

- چیزی گفتی؟ 

- گفتم جواب این سوال با چیزی که تو حل کردی فرق داره...ولی نمیدونم کجای کار و اشتباه رفتم. 

به سوال ریاضی‌ای که تهیانگ با خودکارش داشت بهش اشاره می‌کرد نگاه کرد. دور اولی که سوال رو خوند تقریبا هیچی ازش نفهمید. انگار معنی کلمات رو یادش رفته بود. خودش همین چند دقیقه قبل این سوال رو برای تهیانگ حل کرده بود ولی الان مثل بچه‌ی دبستانی به اعداد و حروف نامفهوم روی کاغذ نگاه می‌کرد.

𑁍᪥Spiraea𑁍᪥Where stories live. Discover now