زیر دلش برای بار پنجم تیر کشید و بازدمش رو به ناله دردناکی تبدیل کرد. با چهرهای که از درد مچاله بود از روی دستشویی بلند شد و شلوار گرمش رو بالا کشید و خودش رو جلوی روشویی کشوند.
پارچه پشمی و ضخیمی که دکتر توی بیمارستان بهش داده بود رو دور کمرش پیچید و با چسب انتهای پارچه، محکمش کرد. قرصهاش رو از کنار آینه برداشت و بعد از اینکه دوتاش رو کف دستش انداخت، شیر آب رو باز کرد و سرش رو پایین برد. کپسولهای سفید و تلخ رو توی دهنش انداخت و بدون معطلی دهنش رو زیر شیر گرفت و قرصها رو با حجم خیلی زیادی از آب، پایین فرستاد. چندبار آب دهنش رو قورت داد تا از گیر نکردن قرص توی گلوش مطمئن بشه و بعد شیر رو بست.
دهنش رو با لبه آستینش پاک کرد و با قدمهای سست از دستشویی بیرون اومد. علت برگشتن دردش این بود که دیروز به کل داروهاش رو فراموش کرده بود.
اتاق تاریک و ساکت بود و صدای باد به وضوح توی خونه میپیچید. میتونست هوای گرگ و میش رو از پشت پنجره ببینه. لبهی تخت نشست و نگاهش رو روی آلفا کشید که ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود و چشمهاش بسته بود. نفسهای آروم و منظمش خبر از خواب بودنش میدادن. با حرکات آهسته، جوری که باعث بهم زدن خواب چانیول نشه، روی تخت دراز کشید و محتاطانه خودش رو به همسرش نزدیکتر کرد و نفس عمیقی کشید.سرش از فرومون چانیول پر شد و پلکهاش با سرخوشی رویهم سقوط کردن. عطر چانیول دیوونه کننده بود. براش عجیب بود چطور اطرافیان آلفا دائما بهش نمیچسبن تا بوش کنن. سرش رو به گردن چانیول نزدیکتر کرد و تو دلش دعا کرد برخورد بازدمش به پوست مرد، از خواب بیدارش نکنه. این اولین شبی بود که کنار همدیگه خوابیده بودن. این چند روز خودش به تنهایی تو اتاق میخوابید و هیچ ایدهای نداشت مرد بزرگتر کجا سرش رو روی بالشت میذاره.
چند ساعت پیش وقتی چانیول بدون هیچ حرفی اومد و روی تخت دراز کشید نمیدونست باید چیکار کنه و چند دقیقهای وسط اتاق الکی سرگردون بود تا اینکه چانیول بهش گفته بود بیاد کنارش بخوابه. برای اینکار مردد بود ولی میترسید تردیدش بازهم توی رابطشون سوءتفاهم ایجاد کنه و چانیول اینبار واکنش شدیدی از خودش نشون بده.
بعد از اون قدمهای کندش به سمت تخت با جمله "تخت اینقدر بزرگ هست که بهم برخورد نکنیم، نگران نباش" کندتر شد و سپس سرعت بیشتری گرفت. دلخوری و گلایه رو به راحتی تو لحن آلفا تشخیص داده بود، ولی فعلا کاری از دستش در این مورد برنمیومد.
بکهیون تا چند دقیقه طولانی کنار چانیول خودش رو منقبض کرده بود و نمیتونست جاش رو برای خواب راحت کنه. اما حالا صبح بود و در کمال تعجب میدید آلفا نه تنها از جاش حتی یک اینچ هم تکون نخورده بلکه پوزیشن خوابیدنش هم عوض نشده. چطور یه نفر میتونست تا صبح تو یه حالت بخوابه؟- چرا این وقت صبح بیدار شدی...بازم درد داری؟
بکهیون نامحسوس خودش رو عقب کشید. امیدوار بود چانیول نفهمیده باشه که تو هوشیاری تقریبا تو بغلش بوده.
YOU ARE READING
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanfictionبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...