زیر چشمی نگاهی به آلفای قد بلند که با لبخند صندلی رو براش عقب کشیده بود و اصلا به معذب شدنش اهمیتی نمیداد انداخت و حینی که سعی داشت تپش قلبش رو کنترل کنه و به بدن آلفا برخورد نکنه، خیلی شق و رق رو صندلی نشست و تشکری زیر لب کرد.- رسید رو بهم بدید، هزینه خریدهارو براتون انتقال میدم.
وقتی چانیول روی صندلی روبروش جا گرفت، حرفی که از فروشگاه میخواست بزنه ولی فرصت نمیشد رو به زبون آورد.
- نیازی نیست.
- ولی نمیشه...
- گفتم که، نیازی نیست...
چانیول با آرامش و لحن آرومی گفت و تکیهاش رو به صندلی کافه داد. این بار پنجم بود که روبروی امگا تو این کافه مینشست و بدون نتیجه ملاقاتشون تموم میشد. یعنی بدون نتیجه دلخواه اون.
هرچند همین قرارهای یهویی رو بی توجه به هربار رد شدنش دوست داشت و بکهیون هم هیچوقت درخواستش رو رد نمیکرد؛ مثل کسی که نه گفتن بلد نیست.
- چی میل داری؟ همون همیشگی؟بکهیون با لحن پرخندهی چانیول سرخ شد و با خجالت سر تکون داد. اینقدر اومده بودن این کافه که دیگه سلیقهاش حفظ آلفا شده بود.
حالا اگه ازش میپرسیدن آلفای مقابلت چیکارته، منطقی به نظر میومد که بگه هیچکس؟ اون فقط مردی که بیمقدمه وارد زندگیش شده بود و بهش پیشنهاد داده بود دوست پسرش بشه و هرچقدر هم بکهیون دست رد به سینهاش میزد، بازم یهجایی میون زندگی روزمرهاش جلوش ظاهر میشد و به یه فنجون قهوه دعوتش میکرد. اونم بعد از کلی من من کردن قبول میکرد، همیشه.
- چی میل دارید؟
گارسونی که دیگه هردوشون رو میشناخت با لبخند از روی ادب ازشون پرسید ولی از قبل هم حدس میزد قراره چی سفارش بدن. یه قهوه با شیر و یه قهوه بدون شیر.
- قهوه، یکیش با شیر و یکیش بدون شیر و شکر.
پسر سفارشهای تکراریشون رو تو آیپد یادداشت کرد و با پرسیدن اینکه چیز دیگهای لازم دارن یا نه، ترکشون کرد.- من باید پولتون رو پس بدم...اصلا نیازی نبود حساب کنید، خونه من نزدیکه.
چانیول خیره به امگای خجالتی و سر تا پا سفیدی که
چندماهی میشد دلش رو به پرواز درآورده بود، لبخند نامحسوسی زد. امگا خودش خبر نداشت ولی با هر باری که بوی خنک فرومونش رو نفس میکشید، قسمت بیشتری از قلبش رو صاحب میشد. گل سفیدی که مقابلش نشسته بود و هی با نگاههاش رنگ عوض میکرد، امگای اون بود. حتی اگه خودش انکار میکرد.- پس تو قرار بعدیمون میتونی پولم رو پس بدی.
بکهیون به سختی جلوی خودش رو گرفت به آلفای
فرصت طلب روبروش چشمغره نره. تا کی قرار بود به این قرارهای بیسروته ادامه بدن. بکهیون که ده بار ردش کرده بود.
YOU ARE READING
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanfictionبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...