معامله جدید⊰⁠⊹CH19

1.2K 356 333
                                    

تنها صدایی که تو فضای ساکت اطرافش به گوش می‌رسید، صدای غل‌غل سوپ مرغی بود که روی اجاق‌گاز درحال جوشیدن بود. نور نارنجی رنگی از سمت مایکروفر کم و بیش فضا رو روشن می‌کرد، ولی خالصی شب داشت با نور خورشید از بین می‌رفت و هوا رو به گرگ و میش می‌زد. بارون بی‌محابا می‌بارید و صدای شلاق مانندش احساسات عجیبی رو به بکهیون منتقل می‌کرد. توی تاریکی آشپزخونه نشسته بود به نقطه‌ای از میز چوبی خیره بود و اجازه می‌داد افکارش مثل یک میمون نفرت‌انگیز، از شاخه‌ای به شاخه‌ی دیگه بپرن.

بدترین چیزی که بعد از اون حادثه دچارش شده بود، دمدمی مزاجی افکارش بود؛ طوری که تا یک ساعت پیش به اینکه آینده‌اش و زندگیش قراره با چانیول به کجا ختم بشه فکر می‌کرد و الان عمیقا دلش می‌خواست بمیره و بین ذرات بارون گم بشه. این ناامیدی مخاطره‌آمیز گهگاهی می‌اومد و مهمون مغزش می‌شد تا همه انرژیش رو ببلعه. 

برای چند ساعت به لطف قرص‌های آرام‌بخشی که از بیمارستان گرفته بود، آروم و قرار می‌گرفت. اما به محض از بین رفتن اثر داروها، افکارش به صورت تکانشی بهش حمله‌ور می‌شدن و باعث می‌شدن از ناپاکی بدنش، پوستش به خارش بیفته و تا مرز پاره کردنش با ناخن‌هاش پیش بره. هر زمان که به اجبار حموم لباس‌هاش رو از تنش خارج می‌کرد چشم‌هاش رو محکم بهم می‌فشرد تا برحسب اتفاق هم نگاهش به زخم کریه روی پهلوش نیفته، زخمی که مثل مهر داغی روی بدنش حک شده بود و راه فراری ازش نداشت. 

هیچکس از این حالت‌هاش با خبر نبود، تو تمام این لحظات فقط خودش بود و خودش. نه می‌تونست اجازه بده تهیانگ از حالش باخبر بشه نه به چانیول اینقدر نزدیک بود که بهش بگه یا انتظار داشته باشه خودش بفهمه. 

گاهی با هزارجور خودخوری تو اعماق تاریک ذهنش به خودش اجازه می‌داد تصور کنه، تصور اینکه می‌تونه به چانیول تکیه کنه و زندگی جدیدی رو شروع کنه. چانیول تا الان قدم‌های زیادی براش برداشته بود، درحالی که بکهیون توی دوردست فقط ایستاده بود و وازده و مأیوس، تقلاهای مرد رو برای نزدیک شدن بهش تماشا می‌کرد. شاید باید یک قدم برمی‌داشت تا چانیول به سمتش بدوه؛ فقط یک قدم، یک قدم غیرممکن.
ولی چانیول چطور می‌تونست دوستش داشته باشه؟ تنش یک‌جور آلوده بود و ذهنش یک‌جور دیگه. چانیول بهش ابرازعلاقه می‌کرد و بکهیون تمام فکرش رو فقط یک جمله پر کرده بود:

" ولی یه درصد فکر کن هرگز این اتفاق نیفته بکهیون. یه درصد احتمال بده من موفق نشم، تکلیف این رابطه و این ازدواج چیه؟ "

امکان نداشت چانیول از خیر این انتقام‌گیری بگذره نه؟ خودش گفته بود حتی اگه شرط و شروطی هم نداشتن تقاص کاری که باهاش کردن رو می‌گرفت، گفته بود وقتی شنیده چه اتفاقی برای عشقش افتاده قلبش سوخته. اگه موفق نمی‌شد، این ازدواج سرانجام خوشی نداشت؛ چون بکهیون قرار نبود سرانجام خوشی داشته باشه. همه دنیا بهش پشت کردن. همسایه‌هایی که تا دیروز دور سرش پرپر می‌زدن، جوری ازش دوری می‌کردن و جلوی دهنشون رو می‌گرفتن انگار که دچار یک بیماری واگیردار شده. سهون همه زندگیش رو برده بود و هیچ خبری ازش نبود. دنیا اینقدر برای یه امگای قربانی هولناک بود که پزشکش یه چاقو دستش داد و بهش تاکید کرد که ارزش زنده موندن نداره. 

𑁍᪥Spiraea𑁍᪥Where stories live. Discover now