زیرچشمی نگاهی به چانیول کرد و با کوفتگی از ماشین پیاده شد و قبل از اینکه راننده چانیول برای بستن در اقدام کنه، خودش در رو بست. عادت به تشریفات زندگی چان که جدیدا زندگیش رو فرا گرفته بود نداشت و حتی اگه میخواست هم خیلی وقتها توی رفتارش دچار اشتباه میشد. زندگیکردن شبیه پولدارها اصلا ساده نبود، مثلا به ذهنت نمیرسید مثل آدمهای فلج یه گوشه وایسی تا در ماشین رو برات ببندن.
فکرش رو هم نمیکرد وقتی اینجا رو به قصد مهمونی ترک کرد، با لباسها و موهای آشفته، بینی قرمز و چشمهای پفکرده برگرده و رابطهاش رو یک مرحله با همسر مرموزش جلو برده باشه. همهی اینها به لطف مردی بود که یه بخش بهدردبخور از زندگی چانیول رو براش رو کرده بود و اینقدر ناامن شده بود که خودش جلو رفت تا اطمینان پیدا کنه که چانیول ازش خسته نشده. حرفهای زیادی داشت ولی خیلی مضحک بود که یه تحلیل عواطف درباره عشقبازیای راه بندازه که تهش به گریه ختم شده بود، ولی حداقل دیگه خودش بعد از امشب میدونست تا چه حد قابلیت نزدیکشدن به همسرش رو داره و تا چه مرحلهای قرار نیست روحی و جسمی کم بیاره.
با لمس شونهاش توسط چانیول، توجهش بهش جلب شد و صدای مرد رو شنید.
- عزیزم.
نمیدونست کی به اینکه با الفاظ محبتآمیز صدا زده بشه عادت کرده که بیفکر سمت چانیول چرخید. ولی لحظهای از این که همهچیز اینقدر طبیعیه یکه خورد. همسرش اون رو عزیزم خطاب میکرد و اون هم طبق عرف جامعه بهش جواب میداد. کمی به مرد بزرگتر که حالت چهرهاش حاکی از دودلی و شک بود نگاه کرد.
- چیزی شده؟
- نه... بیا بریم داخل.
چانیول بعد از نفس عمیقی گفت و خودش جلوتر راه افتاد. گیج از رفتار مشکوک آلفا، از بین بادیگاردهای اطرافشون دنبالش کرد. در چوبی سنگین خونه براشون نیمهباز بود و خدمتکاری که کم و بیش به چشمش آشنا بود، منتظر ایستاده بود. ورودشون زن امگا رو وادار کرد تعظیم کنه و با خمشدنش، بیاراده براش کمی سر خم کرد. صرفا چون تا خرخره معذب میشد کسی اینطور بهش احترام بذاره و اون حتی برنگرده که بهش نیمنگاهی بندازه. کاری که درک نمیکرد مرد بزرگتر چطور انجامش میده. قدمهاش رو سریعتر برداشت که چانیول ناگهانی سرجاش ایستاد، و بعد از چندلحظه به عقب برگشت.
- چیزی شده؟ چرا رو پات بند نیستی چانیول؟ مدام میری و میایستی برمیگردی...
با کلافگی غر زد و جلوتر رفت. خسته بود و کشش فکر کردن نداشت، ولی با بویی که به مشامش رسید، قدمهاش مثل چانیول سست شد. نگاهی به چانیول که بیصدا بهش خیره بود کرد و نفس عمیقی کشید و کمکم چشمهاش از حالت عادی خارج شد. با فهمیدن اتفاقی که افتاده سرش جوری سمت پلهها چرخید که صدای شکستن گردنش توی گوشش نشست.
YOU ARE READING
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanfictionبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...