چوب و گل سفید⊰⁠⊹CH7

1.2K 307 111
                                    

هرگز فکر نمیکرد یه روزی رفتن از محل زندگیش و کشورش بتونه اینقدر براش راحت باشه و حتی شوکه‌اش نکنه.

زمان به کندی میگذشت و اشتیاقش برای فرار هر ثانیه بیشتر میشد. بکهیون به خوبی آگاه بود چیزی که داره ازش فرار میکنه این محله قدیمی یا خاک کشورش نیست. حتی اگه از اقیانوس میگذشت و چند قاره رو پشت سر میذاشت فقط کافی بود که خورشید سر از آسمون دربیاره و سایه رقت‌بار و شرم‌آورش رو بندازه روی زمین تا هرجای کره زمین که قدم برمیداره دنبالش راه بیوفته و رسواش کنه. 

همه وسایلشون که متشکل از چهارتا چمدون و دوتا کوله بودن رو کنار ورودی چید و خودش هم از خستگی، کنارشون روی زمین نشست و بهشون تکیه داد. تا جایی که تونسته بود حداقل وسایلشون رو جمع کرده بود.
نمیدونست دوباره کی به این خونه برمیگرده ولی به غیر از لباس و کتاب و وسایل ضروری، چندتا یادگاری هم از پدر و مادرش و والدین سهون بین وسایل جا داده بود.

- چیشده تهیانگ...

بی‌حال رو به برادرش لب زد. سرش از خستگی روی چمدون افتاده بود و چشم‌هاش نیمه‌باز بود، با این‌حال میتونست تهیانگ رو ببینه که گوشه دیوار ایستاده و تظاهر میکنه سرش تو گوشیه و داره چت میکنه، ولی بکهیون به سادگی میتونست بفهمه امگایی که بزرگش کرده داره از حجم حرف‌های نزده میترکه ولی جرعت حرف زدن نداره.

- هیچی هیونگ، من که چیزی نگفتم...

لبخند محوی گوشه لبش نشست. چقدر دوست داشت به چهره مشوش برادرش لبخند بزنه و بهش آسودگی خاطر بده، ولی انگار گوشه لب‌هاش توانایی کش اومدن رو از دست داده بودن. 

- متاسفم که قراره بخاطر من آواره شی.

با لب‌هایی که به‌زور از هم فاصله میگرفتن زمزمه کرد و چند ثانیه بیشتر طول نکشید که همینطور چشم بسته و بی‌رمق، پشت پلک‌هاش خیس بشن. پدر و مادرش ازش ناامید میشدن که داشت تنها یادگاریشون رو برمیداشت و خونشون رو رها میکرد؟

تهیانگ یه قدم جلو اومد و با آشفتگی خواست صداش بزنه که بهش اجازه نداد. بغضی که ناگهانی به گلوش چنگ زده بود بهش احساس خفگی میداد. سرش رو که روی چمدون به سمت پسر کوچیک‌تر کج کرده بود، صاف کرد و نگاهش رو از چشم های رنجورش گرفت و لب‌هاش رو بهم فشرد تا به بغضش اجازه پیشروی نده.

- متاسفم که مجبوری دنبال من کشیده بشی به زندگی و کشوری که معلوم نیست چی در انتظارته...متاسفم که دارم از خونه‌ات جدات میکنم. متاسفم...متاسفم که مجبوری اینارو تحمل کنی...

تمام تلاشش رو میکرد کلماتش نلرزن ولی عملا بی‌فایده بود. شدت فشار بغض تموم نشدنی تو گلوش اینقدر زیاد بود که درد از گلوش به پشت سرش سرایت کرد. احساس میکرد جمجمه‌اش اینقدر تحت فشاره  که هر لحظه امکان داره از هم بپاشه.

𑁍᪥Spiraea𑁍᪥Where stories live. Discover now