حدودا ساعت نه شب به بانکوک رسیدن و همونطور که برای رفتن، تا فرودگاه دو نفر بدرقشون کردن، توی فرودگاه سووارنابومی بانکوک هم چهار نفر به استقبالشون اومدن و وسایلشون رو تحویل گرفتن.به محض نشستن هواپیما تو باند فرودگاه تایلند حس غربت عمیقی یقهاش رو به قصد خفه کردن گرفت.
همهچیز رفتهرفته بدتر هم شد وقتی تو فرودگاه قدم برداشت و متوجه شد رسما هیچی از اطرافش نمیفهمه. چهره آدمها جدید بود، زبونشون ناآشنا بود، فضای پیرامونش و تقریبا همهچیز احساس تازهای داشت و این برای بکهیونی که دایره امنش چند کیلومتر بالاتر از خونشون تموم میشد، ترسناک بود.
حتی از ذهنش گذشت همین الان بلیط بگیره و از این تصمیم احمقانه برگرده ولی وقتی یادش اومد دقیقا با چه پولی میخواد بلیط بگیره، پوزخندی تو دلش به حال و روز خودش زد. با این اوضاعش پس تصمیمش اونقدرها هم احمقانه نبود.
- حالت خوبه؟
صدای عمیق آلفا خیلی ناگهانی از فکر فرار بیرونش آورد. چانیول تقریبا سمتش خم شده بود و نیازی نبود مثل همیشه برای دیدنش زیاد گردن بکشه.
- میدونم غریبی میکنی...فقط یکم صبر کن، برمیگردیم کره.
بکهیون برخلاف احساس واقعیش، "مشکلی نیست" آرومی گفت.
- خدمتکارهای ویلا همشون کرهای هستن. اونجا احساس راحتی بیشتری میکنی.
نگاهش رو از مرد بزرگتر گرفت و به کفشهاش داد. کفشهای کهنهای که چند سالی بود عوضشون نکرده بود و رنگشون از سفید، به طوسی میزد.
- چرا اینقدر مراقبمی؟
بدون فکر پرسید و سرش رو بلند نکرد تا واکنش چانیول رو ببینه، ولی از سکوتش حدس میزد از سوال ناگهانیش تا حدودی شوکه شد.
- چون دوستت دارم.
اینبار نگاهش رو از پارگی گوشه کفشش گرفت و به چانیول داد و صداش بیاراده کمی بلند شد.
-اینقدر راحت این جمله رو نگو!
- کی گفته گفتنش برام راحته؟
با نگاه کردن به تهیانگ که معذب کنارشون راه میومد و وانمود میکرد به طرز غیرممکنی چیزی از مکالمشون نمیشنوه، نفس عمیقی کشید و ساکت شد. الان وقت بحث کردن نبود. بعد از چندین ساعت پرواز و شرایط نامعلومی که توش قرار داشت، وقت زدن این حرفها نبود.
بعد از اینکه از فرودگاه بیرون اومدن چانیول سمت ماشین مشکیای رفت که چند متر اونورتر پارک شده بود و آلفای قدبلندی کنارش ایستاده بود. اون مرد حتی چندسانتی از پارک چانیول هم بلندتر بنظر میومد.
حس میکرد کم کم داره به دیدن آلفاهای قدبلند آلرژی پیدا میکنه.
- عالیجناب، خوش اومدید.
ESTÁS LEYENDO
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanficبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...