دم صبح بود و چشمهاش از بیخوابی میسوخت ولی حتی به اندازه یه قطره هم خواب به چشمهای دردناکش نمیومد. جوونههای تازه سر درآورده نور آفتاب از لای پرده، اتاق رو کمابیش روشن کرده بود. نخ سیگاری که تو دستش دیگه به فیلتر رسیده بود رو توی زیرسیگاری خاموش کرد و دود مضر خاکستری رنگ رو از ریهاش بیرون داد. نگاه گنگی به قاب عکس قدیمی روی میزش انداخت. بچه چهار یا پنج ساله توی عکس از خنده چشمهاش حلالی شده بودن و از شوق مشتهای کوچیکش رو بالا گرفته بود. معلوم نبود چی باعث شده تا این حد هیجانزده بشه و تو بغل مرد بلندقامت آروم و قرار نداشته باشه.امگایی که دو اتاق اونورتر تو آغوش برادرش خواب بود سهم بازوهای خودش بود. ولی دنیا همیشه یجوری سهمش رو میگرفت. انگار همیشه دیر میرسید و یکی قبل از اون سهمش رو ازش میقاپید. ولی از این کشور جهنمی میرفت. هرچی که ازش گرفته بود کافی بود، نمیتونست بذاره برای آخرین روزهای موندنش، گل سفیدی که با خودش آورده بود روهم ازش بگیره.
جاسیگاری دور چرم و دستدوزی که روی میز بود رو برداشت و نخ سیگار رو ازش بیرون کشید، ولی بعد از چند لحظه مکث پشیمون شد و سیگار رو به سرجای اولش هدایت کرد. بدن خشک شدهاش رو از پشت میز بلند کرد و نگاهش روی پیرهن سفید دامادیش افتاد. لباسی که حالا خط اتوی برندهاش محو شده بود و جاش رو به چروکهای ریز و درشت داده بود بهش دهن کجی میکرد. لباس رو برداشت و بدن برهنهاش رو باهاش پوشوند و از اتاق کارش بیرون رفت.
آخرین باری که بکهیون رو چک کرده بود به همراه تهیانگ خواب بودن. وضعیت ظاهریش کاملا به شرایطش میخورد. چشمهای خسته، موهای بهمریخته، لباس چروک و نیمهباز و قدمهای بیآهنگش که ناموزون برداشته میشد، کاملا شبیه یک مرد متأهل بود که شب قبل با همسرش دعواش شده بود. البته وقتی شرایط بدتر میشد که همسرت دوستت نداشته باشه و رسما هنوز امگات نشده باشه.
به اتاق به ظاهر مشترکشون که رسید چند قدمی داخل رفت و چشمهاش برای پیدا کردن همسرش به جستوجو افتاد، ولی هیچجای اتاقی که به واسطه طلوع خورشید روشن شده بود امگا رو پیدا نکرد.
تهیانگ به تنهایی روی تخت دونفره توی خودش جمع شده بود و خواب بود. قدمهای آهستهاش رو سمت امگای کوچولو که پتو رو شوت کرده بود اونور و به طرز واضحی سردش بود برداشت و با گرفتن لبههای پتو، اون رو روی بدن لاغرش کشید. تهیانگ آسودگیش رو از گرمای لذتبخش پتو با یک لبخند کوچیک نشون داد و چانیول رو به این فکر انداخت که چقدر دو برادر شبیه همدیگهان. حتی واکنشهاشون توی خواب هم شبیه همدیگه بود.
از اتاق بیرون اومد و پلهها رو یکییکی پایین اومد. حدس نمیزد امگا ممکنه کجا رفته باشه. بکهیون هم از لحاظ روحی و هم جسمی، آسیب دیده و ضعیف بود و هروقت جلوی چشمش نبود بهش استرس میداد. خونه هنوز تاریک و ساکت بود و جز چراغ آشپزخونه هیچ لامپی روشن نبود. به قصد بررسی کردن آشزخونه سمت چپ پیچید ولی با پریدن ناگهانی چیزی جلوش یه قدم به عقب پرید.
YOU ARE READING
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanfictionبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...