فندک رو روشن کرد و زیر آخرین سیگاری که میخواست قبل از رفتن به خونه بکشه، گرفت. نور کم سو و گرم شعله، روی تیغه فکش افتاد و صورت اصلاح نشدهاش رو کمی نمایان کرد. کام عمیقی از نخ سیگارش گرفت و فندک گرون قیمت دوستش رو روی میز شیشهای پرت کرد و صدای ناهنجاری ایجاد کرد.
- هنوز برام سواله چطور نزدیک یک ماهه جلوی اون بچه سیگار نکشیدی؟ عشق با آدم چیکار میکنه لعنتی...اعتیاد رو هم درمان میکنه.
- عشق خودش اعتیاده. یه اعتیاد رو به راحتی با یه اعتیاد دیگه میشه جایگزین کرد.
چانیول حینی که گزینه سکوت رو برداشته بود، روی نیکوتینی که داشت بدنش رو دربرمی گرفت، تمرکز کرد. البته سیگار رو بعد از ده سال به همین آسونی ترک نکرده بود. فقط برای نشون دادن این وجهاش به همسرش تردید داشت. سیگاری بودن به خودی خود حقیقت هولناک و غیرقابل هضمی نبود ولی بکهیون از سیگار بدش می اومد و از آدمهای سیگاری فاصله می گرفت. ابدا نمیخواست یک دلیل دیگه برای گریز بهش بده. تابآوری همین حد از جدایی رو هم نداشت.
- یادم باشه دیگه تو جمع متاهلا نشینم. خیلی چندشین.
ییشینگ با تمسخر گفت و دستش رو تو هوا تکون داد تا دود سیگار رو از خودش برونه.
- انقدر مشروب نخور چانیول همین الان هم مستی. مگه نمی خوای بری خونه؟
دانین توجهی به ییشینگ نکرد و رو به چانیول، با لحن سرزنشگری گفت. چانیول بعد از مدتها راتش رو تنهایی تو هتل اون گذرونده بود و دانین رو به این یقین رسونده بود که احساسش به امگایی که باهاش ازدواج کرده واقعیه. تجربه کردن عشق، بدون رنج و ترس، تو کار اونها غیرممکن بود. ترس از مرگ و جدایی تو وجود هردوشون ریشه میکرد و اجازه نمیداد به اندازه فاصله بین تیک تیک ساعت، آسوده باشن. مگر اینکه چانیول هرچه زودتر از تایلند میرفت. حداقل اونجا پشتیبان محکمی داشت.
- چه فرقی می کنه؟ غیر از اینه که مست و هوشیارم برای همسرم یکیه؟
ییشینگ تکیهاش رو از مبل گرفت و خودش رو به چانیول نزدیکتر کرد.
- رنج و عذابی که از اون تجاوز براش مونده به این آسونیها دست از سرش برنمیدار چانیول! علاوه بر اون زندگیش خیلی غیرمنتظره متحول شد، باید بهش فرصت بدی.
چانیول با حواس پرتی از اینکه سرش با شیشه دوم مشروب داغ شده، جام رو بالا برد و محتوای سرخ رنگش رو نوشید.
- منتظره اول انتقامش رو بگیرم بعد بهم اجازه بده مارکش کنم. برای همین همش ازم فرار میکنه. میترسه خرم از پل بگذره و بیخیال انتقامش بشم.
- خودت شروعش کردی چانیول...خودت بهش وعده انتقام دادی و شرطش رو قبول کردی. میخوای بعد از مارک کردنش قید انتقام رو بزنی؟
STAI LEGGENDO
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanfictionبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...