ویرانی⊰⁠⊹CH4

1.3K 303 158
                                    

قبل از شروع این چپتر که جون خودم رو گرفت و امیدوارم شما رو اذیت نکنه، بذارید بگم اگه روحیه حساسی دارید و یا سنتون زیر از هیجده ساله نخونید. هرچند این چپتر کلیدی‌ترین چپتر داستانه و میشه گفت خوندنش برای ادامه دادن فیکشن، واجبه.

᪥𑁍_________________𑁍᪥


ظرف شفاف پر از کیک شکلاتی رو بین دست‌هاش گرفت و از خونه بیرون اومد. زیردلش سوزن‌سوزن میشد و کمرش طوری درد میکرد انگار داره از وسط میشکنه و این‌ها علائم شروع یه هیت دردناک دیگه بودن. از الان میشد فهمید چه هیت سختی رو در پیش داره و تنها چیزی که میخواست قرص خوردن و خوابیدن تا فردا ظهر بود، بدون اینکه برای درس دادن یا آشپری یا هرکار دیگه‌ای از تشک و پتوی نرمش جدا بشه.

امروز هم که یک روز مونده بود به هیتش توانایی سرپا ایستادن نداشت، ولی بخاطر تهیانگ کیک پخته بود. هیت‌های اون همیشه باعث خوشحالی برادرش بود چون حال غذا پختن نداشت و اون فسقلی از فرصت پیش اومده نهایت استفاده رو می‌برد و یه پیتزای گنده میخورد.

نزدیک ساعت نه شب بود و این سومین روزی بود که سهون نه جواب تلفن‌ها و پیام‌هاش رو میداد نه خونه میومد. نگرانی و استرسش این چند روز باعث سخت تر شدن هیتش شده بود، نه محل کار سهون رو بلد بود و دوست صمیمی‌ای داشت که بکهیون بشناسه و سراغش رو از اون‌ها بگیره. الان دیگه مطمئن شده بود یه اتفاقی افتاده و سهون تو دردسر افتاده. 

امیدی نداشت پسر بزرگ‌تر خونه باشه، ولی سهون نمیتونست از خیر کیک شکلاتی بگذره. حتی اگه یه درصد هم خونه بود براش میبرد و این یه بهونه‌ی دیگه میشد که برای بار صدم چک کنه آلفا برگشته یا نه. 

- چقدر گرمه...

دونه‌های درشت عرق روی شقیقه و گردن سفیدش برق میزدن و احساس میکرد تنش از همیشه داغ‌تره؛ قرص خورده بود ولی مثل اینکه این‌بار اثر چندان نداشت، طوری که تو هوای سرد اول زمستون، فقط با یه تیشرت اومده بود بیرون.

با دیدن در نیمه‌باز حیاط و روزنه نوری که از بالکن خونه میومد لبش کش اومد و هیجانی تو تنش نشست. بالاخره آلفا اومده بود خونه. حینی که داشت فکر میکرد حتما باید دلخوریش رو به سهون نشون بده، در رو هل داد و وارد شد. حیاط پوشیده شده از سنگ ریزه رو رد کرد و از سه پله‌ای که جلوی در خونه بود بالا رفت و با دیدن در نیمه‌باز خونه، ابروهاش بالا رفت.

- چرا همه درها رو باز گذاشته...

با تعجب زمزمه کرد و وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست. به محض ورود قلبش ریخت و از وضعیت نابسامان خونه چشم‌هاش به تدریج گشاد شد. 

مبل‌ها وارونه و گاها تیکه پاره شده بودن، میز شیشه‌ای و تلویزیون شکسته بود ، کشوها خالی شده بود و اطراف خونه پر از کاغذ‌های دست نوشته و تایپی، شبیه مدارک بودن که از اونجا چیستیشون مشخص نبود.

𑁍᪥Spiraea𑁍᪥Where stories live. Discover now