برگهای کمجون و زرد رنگ، زیر پاهاش له میشدن و نالهی دردناکشون به خشخش گوشنوازی تبدیل میشد. مسیر طولانی حیاط رو با نغمهی برگهای بینوا طی کرد و غبطه خورد که به حرف برادرش گوش نکرده و هیچوقت برای خودش یه هندزفری نخریده. قبلا مسیرهای درازی رو سوار اتوبوس میشد و هیچوقت به موسیقی گوش کردن احساس نیاز نکرده بود، ولی الان دلش میخواست ملودی آرومی تو گوشش بنوازه و حواسش رو پرت کنه.
حیاط این خونه رو با اینکه از حیاط رویاهاش هم بزرگتر بود و صدها درخت توش کاشته شده بود، دوست نداشت. گرم و امن نبود و اینقدر گوشه به گوشهاش نگهبان ایستاده بود که بکهیون حتی برای نفس کشیدن و راه رفتن هم معذب میشد. مملوء از حس بد بود و توپهای سیاه اضطراب، هر چند دقیقه توی دلش میترکیدن و دلهره تو همهی تنش سرازیر میشد. منشا اینهمه احساس بد رو فقط میتونست ربط بده به اتفاقی که برای پدر دانش آموزش رخ داده بود. دیدن خون و زخم و نزدیک شدن بیش از حد به آلفایی که چانیول نبود، ذهن و روحش رو بهم ریخته بود. کمکم داشت رعب و وحشت درونیش رو نسبت به آلفاها فراموش میکرد و امروز فهمیده بود هیچچیز تغییر نکرده. هنوز هم خاطرات زهرآلودش گوشهی قلبش کمین کردن تا به وقت شکار، دست به حمله بزنن.
از پنج پلهی سنگی خونه بالا رفت و بیاعتنا از کنار محافظهایی که از سنگهای کار شده توی عمارت هم سختتر بودن، رد شد و جلوی در کشویی عمارت ایستاد. برای بهدست آوردن آرامش از دست رفتهاش، نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد و داخل شد.
وارد راهروی پهن و کمی تاریک شد که پیرزن خمیدهای که شنیده بود قدیمیترین فرد اونجاست، به استقبالش اومد. اگه تو شرایط دیگهای بود حتما برای کمر خمیده و راه رفتن لنگونش دل میسوزوند و غصه میخورد که با این سن، مجبور به کار کردنه. ولی الان تنها هدفش رسیدن به قرصهای آرامبخش بود. قرصهایی که سرخود دوز مصرفیش رو از نصف به دوتا بالا برده بود و باعث شده بود اینقدر دربرابر همسرش آروم بمونه و شبها میزبان کابوسهای متعدد نباشه.
- خوش آمدین ارباب جوان، عالیجناب منتظرتون هستن... کتتون رو به من بدین.
صدای لرزونی از تارهای صوتی پیرزن بیرون اومد و بکهیون معذب از "ارباب" صدا زده شدنش، لبخندی زد.
- م...ممنونم. میرم تو اتاقم...
گفت و با عجله از کنار پیرزن امگا رد شد و اجازه نداد "ولی" گفتنش ادامه پیدا کنه. بیتوجه به نشیمنی که سمت راست لابی بزرگ خونه بود، با قدمهای سریع بهسمت پلهها رفت که با صدای آشنایی متوقف شد.
- بکهیون؟
سرش سمت صدای بم چرخید و چانیول و سوهیوک رو دید که روبهروی همدیگه، روی مبلهای حصیری نشسته بودن و ست چایخوری چینی با خطوط طلایی روی میز مقابلشون برق میزد. از جایی که ایستاده بود رو به برادر همسرش، تعظیم کوتاهی کرد و برای جلو رفتن تلاشی نکرد. چانیول از مبل تک نفره بلند شد تا بهسمتش بره که یک قدم عقب رفت و با اینکار نشون داد میلی به نشستن نداره. ابدا نمیتونست با آرامش بشینه و دمنوش گیاهی بخوره و عصر دلپذیری برای خودش بسازه.
KAMU SEDANG MEMBACA
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fiksi Penggemarبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...