خرید ازدواج⊰⁠⊹CH10

1.1K 320 172
                                    

سر میز صبحانه هرچیزی که یه نفر میتونست به عنوان صبحانه بخواد وجود داشت.

شاید هم واقعا اینطور نبود ولی حداقل از نظر بکهیونی که تاحالا این همه غذا رو تو یه وعده ندیده بود اینطور بنظر میرسید بود.

انواع نوشیدنی، کیک، بیکن و تخم‌مرغ یا هرچیزدیگه‌ای.

این حد از اسراف باید اعصاب بکهیون رو بدجور خط‌خطی میکرد، ولی بی‌تفاوت پشت صندلی، کنار تهیانگ جا گرفت. نگاه چانیول مدام روش میچرخید و همه حرکاتش رو زیر نظر داشت و اون فقط وانمود میکرد متوجه نگاه خیره آلفا نیست. 

- متاسفم که دیشب بهت سر نزدم. اصلا نمیدونم چطور خوابم برد. 

به محض اینکه روی صندلی جا گرفت به دونسنگش که تا قبل از اومدنش مشغول امتحان کردن همه خوراکی‌های موجود روی میز بود گفت. 

- عیب نداره هیونگ، خوشحالم که بعد از این همه مدت درست و حسابی خوابیدی. 

خوراکی‌های رو میز رو یکی‌یکی بررسی کرد تا شاید دلش یه چیزی طلب کنه، ولی نه تخم‌مرغ‌های عسلی اشتهاش رو باز کرد نه کیک‌های پر زرق و برق خامه‌ای که تهیانگ دخل نصفشون رو آورده بود.

میل شدیدی داشت که تو همون باغ پشت خونه بمونه و یه مدتی تنها باشه ولی سردی هوا و نگاه منتظر چانیول تو باغ بهش امکان موندن نمی‌دادن. 

- چرا چیزی نمیخوری؟ اگه چیز خاصی مد نظرته بهم بگو. 
سرش رو برای مخالفت تکون داد ولی چشمش رو از میز نگرفت. 

- میل ندارم...

برخلاف انتظارش اصرار بیشتری از چانیول نگرفت و بعد از چند ثانیه سکوت آلفا، سرش با کنجکاوی بالا اومد.

چانیول به کانتر تکیه داده بود و بنظر میرسید حتی نشنیده بکهیون چی جواب داده. بعد از چند ثانیه مرد گوشیش رو پایین آورد و همینطور که سمت بکهیون قدم برمی‌داشت به حرف اومد.

- باید یه چیزی بخوری. اینطوری برای خرید ازدواج انرژی نداری.

ابروهاش با تردید بهم نزدیک شد. 

- خرید ازدواج؟ 

نگاه چانیول رد کمرنگی از تعجب گرفت. انگار چیز مبرهنی رو داشت بازگو میکرد و تعجب بکهیون براش قابل‌درک نبود. 

- فکر کردم بهت گفتم فردا نوبت کلیسا گرفتم. باید حلقه و لباس بگیریم.

- چه نیازی به خرید هست؟ نمیفهمم، قرار نیست که واقعا یه مراسم داشته باشیم...

چانیول صندلی رو عقب کشید و روبروی بکهیون نشست.

بی‌اهمیتی بکهیون نسبت به ازدواجشون یا هرچیزی که به اون مربوط می‌شد عصبیش میکرد و باعث رنجشش میشد.

𑁍᪥Spiraea𑁍᪥Where stories live. Discover now