قابلمه بزرگ سوپ رو با دوتا پارچه برداشت و با قدمهای تندی، تو نشیمن بردش و رو میز چوبی پایه کوتاه گذاشتش. یکی از خوششانسیهای زندگیش این بود که تهیانگ عاشق سوپ بود. فرقی هم نمیکرد سوپ قارچ باشه یا مرغ یا شلغم، همه نوعش رو میخورد و اگه تا یک ماه هم براش سوپ میپختی اعتراض نمیکرد.
- تهیانگ، میری سهون رو خبر کنی بیاد شام؟ اگه خونهاس تنهایی شام نخوره.
پسر کوچیکتر دستهای خیسش رو با شرتکش خشک کرد و سری تکون داد و با همون شرتک و تیشرت سمت در راه افتاد.
- اینجوری نرو ته هوا سرده!
به دونسنگ سر به هواش تشر زد.
- همین بغله هیونگ. سی ثانیهای میام.
تهیانگ سریع گفت و بعد خودش رو از خونه پرت کرد بیرون تا بهش مجال حرف زدن نده. هوفی از دست شیطون کوچولوی زندگیش کشید و سر سوپش برگشت.
در قابلمه رو برداشت و یکم با همون سوپ رو باد زد تا وقت شام یکم خنک شه. امیدوار بود سهون امشب خونه باشه و بتونن باهم شام بخورن. دلش براش تنگ شده بود. چند روزی بود که به ندرت میومد خونه و بعد از چند ساعت بازم غیبش میزد. پیامهاش روهم درست جواب نمیداد و فقط مختصر مینوشت که سرکاره و سرش شلوغه. چندباری قبلا توضیح داده بود تنها حسابداره شرکته و کارش خیلی سنگینه، ولی آخه چه حسابداری شب هم نمیاد خونه؟ همه چیز هی داشت بین خودش و آلفا عجیب تر میشد. بکهیون انتظار داشت رابطشون کمکم رسمی بشه ولی سهون روز به روز بیشتر ازش فاصله میگرفت و رفتارش عجیبتر میشد.
بعضی وقتها فکرهای بدی به سرش میزد. اون هیچوقت واضح بهش نگفته بود که قراره بهش درخواست بده. از اوایل دبیرستان که متوجه شد سهون رو دوست داره، به رفتارهای آلفا دقیق شد و میتونست با اطمینان بگه اون هم بهش بیحس نیست و همه این رو میدونستن. فقط نمیدونست چرا بعد از این همه سال هیچ تلاشی برای جلو بردن رابطشون نمیکرد. نکنه آلفا طی این چندسال اخیر علاقهاش رو بهش از دست داده بود؟ ممکن بود سهون با کسی تو رابطه باشه و علت خونه نیومدنهاش این باشه؟ تنها چیزی که آروم میکرد این بود که تاحالا هیچ فرومون ناآشنایی از سهون حس نکرده بود و تنها بوی موجود، شعمدونی معطر خودش بود.
- هیونگ ما اومدیم. شام و بکش که مردم از گشنگی.
تهیانگ با داد و بیداد در رو باز کرد و وارد شد. امیدوارانه به پشت سر تهیانگ خیره شد و وقتی سهون، با لباس های خونگی داخل اومد لبخندی رو لبش نشست. بالاخره بعد از چند روز خونه بود و میتونست ببینتش.
- سهون...بالاخره اومدی. میدونی چند روزه خونه نیستی...
سهون کمی در در مکث کرد و بعد چند قدم بهش نزدیک شد و بیهوا تو بغل کشیدش. بدنش بیاراده منقبض شد و شوکه پلک زد.
YOU ARE READING
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanfictionبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...