ازدواج ناشناخته⊰⁠⊹CH11

1.1K 311 134
                                    

" من مجبور به ازدواج نشدم. مجبور به انتخاب ازدواج شدم "

᪥𑁍________________𑁍᪥

همه در سکوت منتظر پدر روحانی بودن و تنها صدایی که سکوت کلیسا رو باطل میکرد صدای پچ‌پچ بچه‌ها بود.

تهیانگ و آرونی  که به اصرار دوست جدیدش اومده بود، هرازگاهی آوای خندشون بلند میشد و پرنده‌های سفید نشسته روی نیمکت‌های چوبی کلیسا رو از جا میپروندن. 

توی کت شلوار شیری رنگی که هنوز هم بعد از یک ساعت رو تنش سنگینی می‌کرد، کنار چانیول ایستاده بود و نقاشی‌های دیوار کلیسا رو رصد میکرد. نور خورشید از در نیمه‌باز کلیسا روی صورتش می‌تابید و ناچارش میکرد چشم‌هاش رو نیمه‌باز بذاره.

- خیلی خوشگل شدی...

چانیول با صدای آرومی کنار گوشش پچ‌پچ کرد.

گردنش رو جمع کرد و یه قدم از آلفا فاصله گرفت. اون از استرس داشت پس میوفتاد و چانیول هر چند دقیقه یک‌بار یادآوری میکرد که چقدر خوشگله.

برادرش با دوست جدیدش سرگرم بود و منشی چانیول با فاصله چند قدمی ازشون پایین سکو ایستاده بود و با نگاه نرمی بهشون خیره بود. نرم‌ترین نگاهی که تو این چند روز ازش دیده بود. 

- لباست خیلی بهت میاد. خوش سلیقه‌ای...

نگاهش رو از نقاشی بچه‌ی لختی که پشتش بال داشت گرفت و به آلفا داد. حتی نگاه کردن به چانیول هم بهش استرس میداد و تو قلبش احساس ناشناخته‌ای پخش میکرد. اینکه الان قرار بود ازدواج کنه و تا چند دقیقه دیگه چانیول قانونی همسرش میشد، هم هیجان‌زده‌اش میکرد هم نگران.

کف دستش عرق کرده بود و دست گل رو مدام بین دست‌هاش جا به جا میکرد. 

- ولی آخرش هم خودت انتخاب کردی!

سعی کرد صداش زیاد بلند نشه و توی کلیسا نپیچه، ولی چانول عمدا حرصش رو درمیاورد. 

- تازه برای امگای پسر دسته‌گل نمیگیرن...درست نیست.

برای بار دوم درمورد گل‌ها غر زد و دسته‌گل رز سفیدی که چانیول قبل از اومدن بهش داده بود رو بالاتر آورد و بو کشید. 

- برام مهم نیست مردم چی میگن و درستش رو کی تعیین کرده. من به همسرم گل میدم و الان که میبینم تو دست‌هات چقدر بی‌نقصه اصلا از کارم پشیمون نیستم. 

خیره به رزهای سفیدی که قطره‌های آب روی گلبرگ‌هاشون لم داده بودن سعی کرد جلوی لبخند احمقانه‌اش رو بگیره.

تاحالا از کسی گل نگرفته بود و این کار چانیول حتی اگه نمیخواست اعتراف کنه بدجوری با قلبش بازی کرده بود.

با وجود اینکه خودش رو لایق خوشحال بودن نمیدونست و کارهای چانیول عصبیش میکرد، ولی استثنا این مورد رو دوست داشت. فقط وجود اون موجودات پرطراوت و لطیف میتونست الان کمی از نشخوار فکریش بکاهه. 

𑁍᪥Spiraea𑁍᪥Where stories live. Discover now