یک هفته گذشته بود و انگار هر روز بیشتر درون باتلاق فرو میرفتن و تهیانگ حتی توانایی بیرون کشیدن برادرش رو هم از این باتلاق نداشت.
بکهیون فردای اون شب کذایی بهوش اومد و بدون هیچ واکنشی، تا دقیقهها خیره به سقف سفید و چراغهای بیمارستان موند. دقیقهها تبدیل به ساعتها شدن و ساعتها، تبدیل به روزها. به همین منوال یک هفته گذشت و برادرش حتی یک کلمهام حرف نزد.
ساعتها بالای سرش گریه کرد و بهش التماس کرد حرف بزنه یا دست کم بهش نگاه کنه ولی هیچ نتیجهای نداشت. تنها واکنشش زمانی بود که وقتی از شدت گریه نفسش بریده بود، ملحفه سفید بیمارستان بین دست سالم بکهیون مچاله شد و بالاخره قطرههای اشک از چشم معصومش، روی بالشت زیر سرش سقوط کردن و بدون اینکه چشمش رو حرکت بده، خیره به بالای سرش فقط اشک ریخت.
دکتر اصرار داشت که اصلا تنهاش نزاره و مدام باهاش صحبت کنه که به حرف بیاد. میگفت این سکوت و خیرگی، خطرناکه. ولی تهیانگ همین الان هم حس میکرد کم آورده و از شدت بیچارگی میخواد خودش رو بکشه. بکهیون حتی غذا هم نمیخورد و فقط چیزهای آبکی رو بهزور تو دهنش میریختن تا از گلوی زخم شدهاش بفرسته پایین. هیونگش اینقدر لاغر شده بود و زیر چشم هاش گود رفته بود که با هربار دیدنش دلش ریش میشد و جز نشستن و بیشتر تماشا کردنش نمیتونست کاری بکنه.
حالا بعد از یک هفته روی صندلیهای تو راهرو نشسته بود و بازهم به صدای اپراتور که خاموش بودن گوشی سهون رو بهش اطلاع میداد گوش میکرد.
پلکهای خسته و پف کردهاش رو روهم گذاشت به صدای زنی که از پشت خط مدام یک چیز رو تکرار میکرد پایان داد. سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و سعی کرد با قورت دادن آب دهنش گلوی خشکش رو یکم خیس کنه.
- تهیانگ.
سرش سمت صدا چرخید.
- نونا...
پرستاری بود که روز اول بهش سرم زده بود. تو این یک هفته خیلی هواش رو داشت و بهش اجازه داده بود راحت صداش بزنه.
- حالت خوبه؟ چیزی خوردی؟
با خستگی سرش رو به معنی مثبت تکون داد. چیزی نخورده بود. در واقع به غیر از سه چهار باری که خود دختر براش غذا آورده بود، دیگه هیچی جز کیک و آبمیوههای کافه بیمارستان نخورده بود. بکهیون هیچوقت اجازه نمیداد از اینجور چیزها بخوره. خودش براش آشپزی میکرد و آبمیوه طبیعی میگرفت، بعد هم کلی دعواش میکرد که چرا داره آشغال میخوره.
لبخند تلخی زد و بالا رفتن گونههاش، اشکهای حلقه زده توی چشمهاش رو به سقوط وادار کرد.
- گریه نکن پسر خوب؛ همه چی درست میشه...
بین بازوهای پرستار جوون فرو رفت و برای تسکین خودش، سرش رو تند تند بالا پایین کرد و دماغش رو بالا کشید. همه چیز درست میشد. این دفعه هیونگش بهش نگاه میکرد؛ چشماش رو ازش نمیدزدید.
YOU ARE READING
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanfictionبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...