سردرد طاقتفرسایی مثل یک مار سمی توی سرش میخزید و مدام جابهجا میشد. فشار روحیای که امروز متحمل شده بود باعث این سردرد عجیب بود و کوفتگی بدنش از کتکهای سنگینی که خورده بود بهش اجازه نمیداد بدنش رو تکون بده. بزاق دهنش رو از گلوی زخمیش پایین فرستاد و با مشقت چشمهاش رو باز کرد. با چند بار پلک زدن سقف چوبی بالای سرش کمکم واضح شد؛ سقف چوبی؟
- من کجام؟
با صدای آرومی نالید و بلافاصله کسی جوابش رو داد.
- جهنم!
همه وجودش از درد داشت متلاشی میشد. تا چند ساعت بعد از کتک خوردن بدنش داغ بود و نمیفهمید چه خبره ولی الان حس میکرد چندباری ماشین زیرش گرفته. به زحمت گردنش رو سمت صدا چرخوند و با دیدن امگایی با موهای عسلی و عطر نعنای تازه، چشمهاش با کلافکی روهم افتاد. دقیقا خود خود جهنم بود.
- ازت متنفرم!
- من بیشتر!
بیاهمیت به امگا سرش رو به جهت مخالف چرخوند و سعی کرد با کمک دستهاش روی تخت بشینه، ولی درد مثل تیری که از کمون رها شده توی تنش پیچید و صدای فریادش رو بلند کرد. اون حرومزادهها یه جای سالم هم تو بدنش نذاشته بودن.
دست امگا پشت کمرش نشست و تا نیمه بلندش کرد و برای بار دوم صدای نالهاش رو درآورد.
- دستت رو بکش لعنتی.
بوی نعنا از فاصله خیلی نزدیک زیر بینیش میپیچید و حالش رو بدتر میکرد.
- الان بخوای نخوای به من محتاجی اوه سهون. واقعا میخوای ولت کنم؟
- ولم کن.
لوهان ناگهانی دستش رو از زیر کمرش کشید و از اون فاصله بیاختیار روی تخت افتاد و فریاد دردناکش دوباره تو کلبه چوبی بلند شد و نیشخندی روی لبهای امگا آورد.
- چه غلطی میکنی لعنتی؟
سهون همونطور که از درد به خودش میپیچید، داد زد و لوهان حین خندیدن سمت در اتاق رفت و قبل از خارج شده جواب آلفای احمق توی خونهاش رو داد.
- خودت گفتی ولت کنم.
سهون چشمهاش رو درشت کرد و با دور شدن لوهان به سرعت به حرف اومد.
- نه نه نه نه، بیا کمکم کن، باید برم دستشویی...خواهش میکنم.
لوهان دم ورودی اتاق متوقف شد و بعد از چند لحظه با صدای نه چندان آرومی زمزمه کرد.
- باید کمکت کنم؟...یا نه؟
- گفتم...خواهش میکنم...
لوهان سرخوش لبخند موذیای زد و سمت آلفای داغون روی تخت برگشت. با دیدن چشمهای خشمگینش لبش رو از داخل گاز گرفت و یک ابروش رو بالا انداخت.
آدمهایی شبیه سهون رو خوب میشناخت. موجودات از خود راضی و حقبهجانبی که هیچ ویژگی مثبتی جز آلفا بودن نداشتن و فکر میکردن دنیا بهشون ارث بدهکاره.
YOU ARE READING
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanfictionبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...