تروما. زخم روانیای که برای هر آدمی تو زندگیش حداقل یکبار پیش میاد. ولی داستان بکهیون کمی متفاوت بود. تو هفتاد روز گذشته بکهیون اتفاقاتی رو به صورت مداوم تجربه کرده بود که هندل کردن فقط یکی از اونها از آدم زمان و انرژی زیادی میگرفت. بهش تعرض شد و شانس اولینرابطهی عاشقانه ازش گرفته شد. از طرف عشقش ترک شد و خیانت دید. مهاجرت کرد و یک ازدواج رو تجربه کرد و تا چند روز دیگه برای بار سوم محل زندگیش تغییر میکرد، مثل یک حلزون درمونده که خونهاش روی دوشش بود و هرچقدر میرفت بهش نمیرسید. وحشت و بیپناهی حاصل از این رویدادها گاهی اینقدر بهش فشار میاورد که ناگهانی حس رهایی بهش دست میداد و مغزش تصمیم میگرفت کرکرهی تمام عواطف و احساسات و خاطراتش رو پایین بکشه و یک تابلوی "امروز تعطیل است" جلوی سرش آویزون کنه.
اما برای امروز نه تنها تعطیل نبود بلکه بهشدت هم شلوغ بود و از ازدحام تصمیمات و تصورها و تفکرها، سرش جوابگو نبود و فریاد میزد که به چندتا کمکدست نیاز داره. ولی این از عهدهی بکهیون خارج بود، چون حتی یکنفر هم اطرافش نبود که بتونه محتویات تو سرش رو براش بیرون بریزه و ازش کمک بخواد. یا حداقل تا الآن کسی نبود. برای الان، مشتری جدیدی به مغازهی فکرفروشی توی مغزش قدم گذاشته بود.
اینکه قدم به محل زندگی سابقش بذاره و از پشت دیوارهای خونهی کهنه آقای کیم، توی گذشتهاش سرک بکشه. ولی برای این کار در مرحلهی اول به کارت اتوبوس یا پول نیاز داشت تا به محلهی کوچیکشون تو گوسان.دونگ برسه.صبح وقتی بیدار شده بود چانیول کنارش نبود و با دیدن عقربهی بزرگ ساعت روی نه صبح شوکه شده بود. هیچوقت تا نه صبح نخوابیده بود مگر توی هیتهاش و به کمک مسکنهای کمرشکن و حالا که خبری از هیت شدن نبود، دوست داشت تا اون ساعت خوابیدنش رو ربط بده به خستگی سفر و نشستن توی هواپیما، نه آرامشی که از رایحه همسرش میگرفت و هیچوقت هم انکارش نمیکرد.
سوز سرما دلش رو برای هوای تایلند تنگ میکرد. بارونهای زیادش و سرمای قابل تحملش باعث شده بود تو روزهای آخر، تایلند کشور مورد علاقهاش بشه. توی کره خبری از بارون نبود، فقط ابرهای سنگین و سرمایی بود که هنوز زمستون نشده، خنجر رو تو جاهای پوشیده نشده بدنت فرو میبرد. با وجود هودی بازهم دست و صورتش سرد و قرمز شده بود. کاش میتونست هوای بارونی تایلند رو با خودش هدیه بیاره.
کمی تو حیاط بزرگ خونهی پدربزرگ راه رفت و بالاخره با یک دسته موجود زنده مواجه شد. مرد بلندقامت و مشکیپوش و خوش چهرهای که مسیر دیگهای رو توی حیاط بزرگ طی میکرد و چهار نفر با همون اقتدار پشت سرش حرکت میکردن. چاره نداشت، پس یکم صداش رو صاف کرد و چندتا سرفهی مصنوعی سر داد و با صدای نسبتا بلندی گفت.
- ببخشید آقایون...
قدمهای آلفای قد بلند کند شد و از حرکت ایستادن. به طرف بکهیون برگشت و با کنجکاوی نگاهی بهش انداخت. بکهیون از جلب شدن توجه مرد کمی خجالتزده یقهی هودی کرم رنگش رو درست کرد.
YOU ARE READING
𑁍᪥Spiraea𑁍᪥
Fanfictionبکهیون علیرغم سختیها امگای خوشبختی بود. تو یه محله قدیمی و صمیمی به همراه برادر کوچیکترش زندگی میکرد و توی زندگیش فقط دنبال یک چیز بود، آرامش. منتظر بود آلفایی که از نوجوونی بههمدیگه علاقه داشتن بهش پیشنهاد بده تا جورچین خوشبختی ناچیزش، کامل بش...