Sugar Daddy 2

263 47 26
                                    

لیوان کوچیک سوجو بین دستاش بازی میکرد و مایع ته لیوان به صورت دورانی می‌چرخید.

اصلا نفهمید که چطور سر از این بار خیابونی درآورده، توی افتار خودش غرق بود و مشغول قدم زدن توی پیاده رو که به اینجا رسید ته گلوی احساس تشنگی ترد برای رفع تشنگیش وارد این بار شد.
با صدای پسر سرشو بلند ترد.

ک:خیلی خوش اومدید بازم تشریف بیارید...
با دیدن شور و شوق پسر لبخندی زد با خودش فکر کرد کاش الان هم سن اون بود شاید خیلی چیزا رو میتونست تغییر بده.

جونکوک سمت پیشخون رفت:اجوما تقریبا همه رفتن
پیرزن مهربون به میز روبه رو اشاره زد:هنوز یه نفر مونده

جونکوک سرشو چرخوند و با کمی اخم نگاش کرد..
سمت مرد قدم برداشت و بالا سر میزش رسید.
با دیدن بطری سوجو که نصفه بود تو دلش زمزمه کرد: اینکه هنوز نصفشم نخورده.

ک:چیزی لازم ندارید اجوشی؟
مرد سرشو بلند کرد:ببینم تو چند سالته؟
ک:به سن من چیکار دارید؟

م:می‌خوام ببینم خودت چند سالته منو آجوشی صدا میزنی حتما هفت یا هشت...
اخم کرد....اخمش کیوت بود البته از نظر مرد...

ک:بیست سالمه..
م:به من میاد چند سالم باشه؟

جونکوک اینبار با دقت بیشتری بصورت مرد نگاه کرد خیلی سنش کم نبود ولی اونقدرام نبود ته اجوشی باشه بهش میخورد حدود سی سالش باشه
دستشو به چونش زد و ادای فکر کردن درآورد:خب درست نمیتونم بگم ولی باید ۴۰سالتون باشه.

مرد اینبار واقعا ناراحت شد یعنی اینقدر شکسته بنظر می‌رسید...
جونکوک از چهره ش متوجه ناراحتیش شد.
لبخند مهربونی زد:شوخی کردم ،حدس میزنم بیست و هفت _هشت سالتون باشه.

مرد اینبار به چشمای جونکوک نگاه کرد مردمک قهوه ای رنگ چشماش برق میزد:هوم که اینطور ...همیشه اینقدر زود حرفتو عوض می‌کنی؟

جونکوک خندید:از اولشم داشتم سر به سرتون میزاشتم خواستم یکم حالتون خوب تنم.

م:مگه فهمیدی حالم بده؟
ک:خب توی این بار اکثرا دو دسته آدم میان یا خیلی خوشحالن و می‌خوان جشن بگیرن یا خیلی ناراحتن و اومدن خودشونو آروم کنن.
شما ظاهراً که خوشحال نبودید تازه معمولا تنهایی جشن نمی‌گیرن. منم فقط خواستم شوخی کنم تا حالتون عوض بشه.

مرد نگاه مهربونی بهش انداخت:ممنون تو پسر خوبی هستی
ک:حالا میگین چند سالتونه؟

مرد به سرتاپای جونکوک نگاه کرد:خب....من اگه تو پونزده سالگی بچه دار میشدم الان پسرم هسن تو بود بعد به حرف خودش خندید

جونکوک تو ذهنش سن مرد حساب کرد بعد با چشمای درشت شده و متعجب پرسید:دارین راستشو میگین؟! یعنی شما؟!!!

م:درست حدس زدی من سی و پنج سالمه
ک:ولی اصلا بهتون نمیاد

م:لازم نیست دروغ بگی خودت تا منو دیدی اجوشی صدام زدی

جونکوک خندید:گفتم که من فقط داشتم سر به سرتون میزاشتم ولی جدی اصلا بهتون نمیخوره...

م:پس باید خوشحال باشم هنوزم میتونم مخ دخترا رو بزنم.
ک:معلوله مردی به ظاهر و خوش تیپی شما می‌تونه مخ هر کسی رو که بخواد بزنه، مخصوصا الان که دخترا دنبال مردای جا افتاده تر میگردن...به حرف خودش خندید:ببخشید زیادی چرت و پرت گفتم، راستی چرا سوجوتون تموم نکردین؟! چیزی میخواین براتون بیارم؟

مرد:نه ممنون از اولم قصد نداشتم سوجو بخورم..
از پشت میز بلند شد حالا که ایستاده بود هیکلش بهتر توی دید بود ، قد بلند و چهار شونه بود معلوم بود زیر اون کت شلواری که پوشیده بدن پر و عضله ای پنهون شده.

م:همیشه اینجا کار میکنی؟
ک:بله من شبا اینجام

دستشو سمت جونکوک دراز کرد, از اشناییت خوشبخت شدم من پارک جیمینم و تو؟

جونکوک با تردید به دست مرد نگاه کرد تا حالا کسی تو بار نخواسته بود باهاش دست بده ولی بی ادبی بود اگه جواب مرد نمی‌داد.
دستاشو تو دست مرد گذاشت:اسم منم جونکوکه ،جئون جونکوک...

جیمین بعد از فشار کوچیکی ته به دست جونکوک آورد دستشو آزاد کرد.
ج:شاید باز همو ببینیم بنظر هم صحبت خوبی میای
جونکوک تعجبش بیشتر شد این مرد عجیب میومد...

مرد از جیب کتش کیف چرمشو بیرون آورد جونکوک به کیف خیره شد بنظر چرم اصل میومد باید خیلی گرون قیمت می‌بود.
جیمین چند تا اسکناس درشت روی میز گذاشت.

جونکوک شوکه به اسکناس نگاه کرد:این خیلی زیاده
ج:پول میز حساب کن باقیش انعام خودته...

جونکوک خوشحال شد تقریبا نصف اجاره خونه این ماهش بود
ج:ولی این...
در حالیکه کیفشو داخل جیبش برمیگردوند به جونکوک لبخند زد:دیگه باید برم.

جونکوک چند باری تعظیم کرد :ممنون اجوشی
سرشو بلند کرد و چشمکی به صورت بهت زده جیمین زد..

ک:چطوری همینطوری صداتون کنم؟
جیمین سرشو چند باری تکون داد و از بار خارج شد.
جونکوک بعد از رفتنش اسکناس رو برداشت و مشغول تمیز کردن میز شد.
~~~
توی تختش وول میخورد انگار بیخوابی زده بود به سرش. تا چشماشو میبست و میخواست به چیزی فکر نکنه تصویر آجوشی جلوی چشماش ظاهر میشد.

ک:واقعا سی و پنج سالش بود پس چرا بهش نمی‌خورد؟!

به سمت چپ متمایل شد:فکر کنم وضع مالیشم خوب بود...اه اصلا به تو چه نصفه شبی داری به یه آدمی که قراره تو زندگیت فقط همین یکبار ببینیش فکر میکنی فردا که خواب موندی و اخراج شدی بهت میگم.
بگیر بکپ جئون جونکوک ...

چشماشو بست و اینبار حرفای مربی تو گوشش زنگ خورد
ک:یعنی میتونم یه روزی اودیشن بدم؟!
آره حتما میتونی، می‌دونی حتی اگر اودیشن بدی چقدر هزینه داره؟ تو الان به زور شکم خودتو سیر می‌کنی حتی پول اجاره همچین اتاق نمور و به زور میدی اونوقت فکر اودیشن تو سرت داری....هی جونکوک ساده لوح
چشماشو بست و اینبار واقعا خوابش برد...
~~~
سلام قشنگام
می‌دونم پارت کوتاهی بود ولی نتونستم بیشتر بنویسم
منتظر انرژیاتون هستم 💋♥️

Sugar Daddy Where stories live. Discover now