Sugar Daddy 22

193 51 22
                                    

با عجله سوار تاکسی شد تا خودشو به مهد هانا برسونه.

یک هفته ای میشد که به عنوان پرستار هانا کار میکرد و البته که هانا جونکوکو مثل همبازی و دوست خودش میدید.

توی همین یک هفته خیلی به جونکوک انس گرفته بود و در کنارش رابطش با جیمین خیلی بهتر و راحت تر شده بود.

بیشتر باهاش حرف میزد گاهی اوقات باهم بازی میکردن ولی هنوزم با جونکوک بیشتر اخت بود.

به ساعت مچیش نگاه کرد مجبور شده بود برای تمرین یک ربع بیشتر بمونه برای همین یکم دیر شده بود.

با مهد هماهنگ شده بود هانا یا تحویل جونکوک داده بشه و یا راننده شرکت. 

بالاخره به مهد رسید. سریع از ماشین پیاده شد. بقیه پدر و مادرها بدنبال بچه هاشون اومده بودن. 

جونکوک به مربی خانومی که کنار در ایستاده بود سلام کرد.

مربی دیگه جونکوکو شناخته بود لبخندی زد:دنبال پارک هانا اومدین درسته؟

جونکوک:بله همینطوره

هانا به محض دیدن جونکوک سمتش دوید.

جونکوک متقابلا با دیدن دختر که امروز موهاشو خرگوشی بسته و از همیشه خوشگلتر شده بود لبخند پررنگی روی لبش نشست.

روی زانوهاش خم شد تا هانا رو بغل بگیره.

هانا خودشو تو بغلش انداخت.

جونکوک:خسته نباشی پرنسس خانم

هانا گونه جونکوکو بوسید.

بلند شد و دست دختر رو گرفت و با هم سوار ماشین شدن.

هانا از پنجره به پسری که دست مامانش تو دستش بود و می‌خندید نگاه کرد.

جونکوک لبخند تلخی زد ،حتما دلش برای مادرش تنگ شده بود. 

دستی روی سرش کشید:با مامی حرف زدی؟

هانا سرشو سمت جونکوک برگردوند و سرشو به معنای نه تکون داد.

جونکوک:حتما دلت براش تنگ شده خو چرا نمیگی ددی جیمین باهاش تماس بگیره تا تو باهاش حرف بزنی

هانا دوباره به پنجره خیره شد.

حس میکرد یه چیزی تو دل بچه هست که سخته بگه.

جونکوک:مگه قرار نشد چیزی از هم پنهان نکنیم دوستا باید همه چیشونو بهم بگن. نمیخوای به کوکی بگی چی شده.

هانا سرشو پایین انداخت:مامی هیچ وقت دنبال من نمیومد.

اخماش تو هم رفت،منظور دختر چی بود؟!! مگه اون مادرش نبود؟!

جونکوک:خب حتما مامی خیلی کار داشته مثل ددی جیمین که تو شرکت کار می‌کنه.

هانا سرشو به طرفین تکون داد.

Sugar Daddy Donde viven las historias. Descúbrelo ahora