دم باشگاه ایستاده و از استرس پاهاشو تکون میداد. نگاهی به ساعت مچیش انداخت:دیر کرده بود
با صدای لاستیک ماشین سرشو بلند کرد بنز مشکی رنگشو میشناخت.
بدون اینکه متوجه باشه بقیه دارن نگاش میکنن سمت ماشین رفت.
خواست سوار بشه که راننده زودتر ازش پیاده شد و در براش باز کرد.
با خجالت سرشو چرخوند و دید چند جفت چشم با تعجب بهش خیره شدن
بدون معطلی سوار شد و خدا خدا کرد راننده زودتر حرکت کنه.
سرشو عقب چرخوند و نگاه دوباره ای انداخت.
جونکوک:کاش یه جای دیگه قرار میزاشتیم
جیمین گنگ نگاش کرد:چرا؟
جونکوک:مگه ندیدین چطوری داشتن نگام میکردن!
جیمین:کیا رومیگی؟
جونکوک:هم کلاسیام حقم دارن تعجب کنن
جیمین:به چه چیزایی فکر میکنی،خب فکر میکنن بابات اومده دنبالت
جونکوک برای یک لحظه سکوت کرد نمیدونست چرا هر بار که از زبون جیمین اینو میشنید قلبش یه جوری میشد ولی خیلی به حسش اهمیت نداد و زد زیر خنده:آره حتما، آخه کدوم پسریه که باباش پولدار و ماشین بنز داره بعد هر روز میخواد زودتر از باشگاه بزنه بیرون تا از اتوبوس جا نمونه از همه مهمتر باشگاهم تمیز میکنه.
جیمین سرشو سمت پنجره برگردوند نمیدونم شاید حق با تو باشه ولی خب خیلی به حرف دیگران اهمیت نده و زندگی خودتو بکن.اصلا اگه ازت پرسیدن بگو پسر بدی بودمو بابام داره تنبیهم میکنه.
اصلا جیمین میفهمید داره چه حرفایی به این بچه میزنه!!!! از قصد میکرد یا واقعا متوجه نمیشد چه چیزایی داره میگه.
جونکوک متوجه نبود ولی صورتش شبیه لبو قرمز شده بود هر چقدر میخواست مثبت فکر کنه ولی بازم نمیتونست، جدیدا از دست خودش کلافه بود اصلا اون چرا باید با این حرفا سرخ میشد،چرا قلبش باید بهش واکنش نشون میداد،همش تقصیر تاثیر حرفاو داستانایی بود که هم دانشگاهیاش تعریف میکردن. سعی کرد افکارشو کنار بزاره و انگار که نه انگار حرف جیمینو شنیده.
جونکوک:حالا قراره کجا بریم
جیمین:از من میپرسی؟! تو منو کشوندی حالا میگی کجا قراره بریم؟
جونکوک:خب پس من باید بگم کجا بریم، میریم سمت بهترین فروشگاه سرویس خواب کودک
جیمین:بنظرت واقعا لازمه سرویس خواب عوض کنیم؟
جونکوک سرشو با تأسف تکون داد:شما هیچی از بچه ها نمیدونید معلومه که لازمه اون یه دختر بچه س، باید اتاقش با رنگهای شاد تزیین بشه.
بعد دستاشو از ذوق بهم کوبید:وای خیلی هیجان زدم تا زودتر ببینمش همیشه دوست داشتم یه خواهر کوچیکتر داشته باشم.
جیمین با دیدن ذوقش لبخندی زد ولی تو دلش آشوب بود اون قرار بود چطور پدری بشه.
بعد نیم ساعت به محل مورد نظر رسیدن. حالا توی طبقات مشغول دیدن مدلهای مختلف سرویس خواب بودن.
جونکوک جلوی یکی از مدلا توقف کرد.
مسئول فروش با خوشرویی سمتشون اومد:خیلی خوش اومدین چطوری میتونم کمکتون کنم؟
جونکوک:راستش من دنبال یه سرویس خواب برای دختر بچه میگردم، دوست دارم اتاق خوابشو با تم صورتی و آبی دیزاین کنم.
فروشنده:چه انتخاب خوبی معلومه خیلی خوش سلیقه هستین ولی کاش با خودش میومدین تا اونم نظرشو بده.
جونکوک:خودش هنوز نیومده
فروشنده دستشو جلوی دهنش گذاشت:اوه منو ببخشید پس هنوز بدنیا نیومده...
روکرد به جیمین:کاش همسرتون همراه شما میومدن.
جونکوک:من اومدم
فروشنده اخم مبهمی کرد:شما؟؟؟منظورتون اینه شما همسر ایشون هستین؟
جیمین و جونکوک هم زمان با هم به سرفه افتادن.
جونکوک از خجالت تمام صورتش سرخ شد جیمین ولی زودتر خودشو جمع و جور کرد:منظورش اینه به جای همسرم اومده.
فروشنده چند بار تعظیم کرد:عذر میخوام اصلا نباید سوال بیمورد میپرسیدم بفرمایید انتخاب کنید
جونکوک که حسابی خجالت کشیده بود از کنار فروشنده گذشت.
بالاخره بعد از یکساعت گشتن انتخاب کرد، رو به فروشنده گفت:سفارشمون باید تا فردا آماده بشه.
فروشنده:فردا!!!!! اما این امکان نداره.
جیمین:ببنید خانم میدونم خیلی مشکل ولی ما فرصت نداریم حتما باید تا فردا آماده باشه من حاضرم دو برابر قیمتش هزینه کنم.
فروشنده با شنیدن دوبرابر دو دل شد میتونست پورسانت خوبی از مدیر فروشگاه دریافت کنه.
فروشنده:اجازه بدین با رییسم مشورت کنم.
با خوشحالی از فروشگاه بیرون زدن
جیمین:باید لباسم براش بخریم؟
جونکوک:حتما ولی با خودش میایم ما که از سلیقش خبر نداریم.
توی ماشین نشسته و سمت خونه حرکت میکردن.
جونکوک نگاهشو از پنجره گرفت و به جیمین که تو فکر بود داد
جونکوک:آجوشی به چی فکر میکنی؟
جیمین:به پس فردا نمیدونم باید چیکار کنم
جونکوک دستشو روی دست جیمین گذاشت.
با حس دست جونکوک ضربان قلبش ناخواسته بالا رفت. چرا از لمس پسر خوشش اومده بود به خودشو افکار پلیدش لعنت فرستاد جونکوک قطعا از اینکار هیچ منظوری نداشت.
جونکوک:قبلا هم گفتم اصلا لازم نیست کاری انجام بدی خون کار خودشو میکنه
جیمین:خون؟!
جونکوک لبخند زد:آره خون، شما پدر و دختر واقعی هستین امکان نداره بهم حس نداشته باشین باور کن تا ببینیش عاشقش میشی و اینکه اصلا نترس تو قراره بهترین بابای دنیا بشی.
جیمین پوزخند زد.
جونکوک با اخم نگاش کرد:الان چرا منو اینطوری نگاه کردی؟
جیمین خندید:آخه بالاخره یکی تونست حواس تو رو پرت کنه
جونکوک:منظورت چیه؟
جیمین:ببین حتی الانم حواست نبود.
تو الان داشتی با من عامیانه حرف میزدی چیزی که کلی روزه منتظرشم
جونکوک تازه متوجه شد یکم معذب کننده بود ولی بالاخره باید انجامش میداد.
جونکوک:حالا قراره مسخرم کنی؟
جیمین:دیوونه شدی من الان خیلی خوشحالم حالا حس میکنم واقعا دوستیم.
جونکوک حرفی نزد و روشو سمت پنجره برگردوند. واقعا کارش درست بود؟! دوست شدن با کسی مثل پارک جیمین!!!!!
خیلی دوست داشت زودتر اتاقو ببینه قرار بود امروز بیان و اتاق رو آماده کنن. از باشگاه یکراست اومد خونه.
YOU ARE READING
Sugar Daddy
Romanceسلام قشنگام با فیک جدید در خدمتتونم داستان پسر ۱۸ساله ای که به دنبال آرزوش از شهرش به سئول میاد.... این داستان به درخواست خواننده ها با سه ورژن اپ میشه Minv_jikook_yizhan این ورژن:Jikook 📗Name; sugar daddy Couple:#jikook🐥🐰 ganer: fluff/romance/s...