Sugar Daddy 20

194 49 36
                                    

سر میز شام هانا خمیازه کشید.

جونکوک توجهش جلب شد:خوابت میاد عزیزم؟

هانا کیوت سرشو تکون داد.

جیمین:اصلا حواسم نبود بچه ها شبا زود می‌خوابن از فردا شب باید شام زودتر بخوریم.

از پشت میز بلند شد دستشو سمت دخترش دراز کرد:بیا بریم اتاقت بگیر بخواب

هانا از روی صندلی پایین اومد سرشو سمت جونکوک چرخوند:تو هم میای؟

جونکوک نمیدونست چیکار کنه حس میکرد بودنش باعث میشه پدر و دختر نتونن با هم صمیمی بشن ولی چاره ای نبود هنوز هانا احساس غریبی میکرد.

به جیمین نگاه کرد و وقتی تاییدشو گرفت از روی صندلی بلند شد:بریم عزیزم منم باهات میام.

جیمین قصد داشت با همون لباسا بچه رو به تخت بفرسته.

اما جونکوک حواسش بود: میخوای اینطوری یچه رو بخوابونی؟

جیمین سوالی نگاش کرد:مگه چشه؟!

سرشو با تأسف تکون داد:ببینم تو خودت با لباسای بیرون میخوابی؟

جیمین تازه متوجه شد:وای اصلا حواسم نبود. عزیزم بزار از تو چمدونت لباسای خوابتو بردارم.

سمت چمدون رفت و بازشون کرد.

جونکوک به کمکش اومد نگاهی به داخل چمدون کرد با صدای آرومی گفت:باید فردا ببریمش فروشگاه خرید کنیم لباس زیادی نداره یعنی مامانش عقلش نرسیده دو تا چمدون براش بزاره.

جیمین حرفی نزد. یه بلوز و شلوار صورتی طرح عروسکی رو که حدس میزدم لباس خواب باشه رو برداشت.

جونکوک سمت در اتاق رفت.
جیمین:داری میری؟!

جونکوک:مگه نمیخوای لباسشو عوض کنی، تو پدرشی ممکن از من خجالت بکشه.

رفت و در پشت سرش بست. جیمین سمت دخترش رفت.

مظلوم کنار تخت ایستاده بود. جیمین با لباس سمتش رفت و با مهربونی زیر پاش نشست.

جیمین:میتونم لباستو عوض کنم؟
هانا سرشو به تایید تکون داد.

جیمین به آرومی مشغول عوض کردن لباس شد.
بعد از تموم شدن کارش در اتاق باز کرد.

جونکوک وارد شد و با لبخند به هانا نگاه کرد:وای عزیزم چه خوشگل شدی. بزار موهاتو باز کنم تا راحت تر بخوابی.

هانا همینطور که جونکوک کش موهاشو باز میکرد به صورتش نگاه کرد.

جونکوک نگاه زیر چشمی بهش انداخت حدس زد بچه میخواد چیزی بگه.

جونکوک:چیزی لازم داری عزیرم؟

با صدای آرومی لب زد:میشه برام کتاب بخونی؟ مامی هر شب برام کتاب میخوند.

Sugar Daddy Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt