هنوز از شوک بیرون نیومده بود.
با چشمای درشت شده به روبه روش خیره بود.
جیمین اینجا چیکار میکرد حالا باید چی بهش میگفت؟!
جیمین خودشو به اون راه زد:مسافرت میری؟
مونده بود چی جوابشو بده به من و مون افتاد.
جونکوک:راستش....من..یعنی
جیمین:اگه جایی میری من میتونم برسونمت.
از استرس با انگشتاش بازی میکرد
وقتی دید جونکوک جوابشو نمیده دکمه صندوق عقب رو زد از ماشین پیاده شد ،سمت چمدونا رفت و از روی زمین برشون داشت.
جونکوک برای یه لحظه از شوک دراومد دستشو روی دست جیمین گذاشت:دارین چیکار میکنید؟
جیمین زورش ازش بیشتر بود دستشو از دست جونکوک بیرون کشید و چمدونا رو تو صندوق گذاشت و درشو بست.
جونکوک:نشنیدید چی گفتم من باید جایی برم.
دست جونکوکو گرفت در ماشینو باز کرد جونکوکو به داخل هدایت کرد و در بستخودشم سوار شد کمربند بست و راه افتاد.
جیمین:خب کجا برم؟
جونکوک:ها؟!
جیمین:میخواستی کجا بری بگو برسونمت.
جونکوک:راستش...جای خاصی نمیرفتم.
جیمین:ببین جونکوک شاید از نظرت زیادی تو زندگی شخصیت کنجکاوی میکنم ما دوستیمون به یکماه نکشیده. ولی بدون نیت بدی ندارم نمیخوام اذیتت کنم.
جونکوک نمیدونست چی جوابشو بده از طرفی دلش نمیخواست جیمین بفهمه جایی برا موندن نداره از طرفیم دلش نمیومد جیمین ناراحت بشه. همچنان با سر پایین با انگشتای دستش بازی میکرد.
جیمین بدون اینکه حرفی بزنه حرکت کرد.
جونکوک:میشه منو تا ایستگاه اتوبوس برسونید؟
جیمین سرشو سمتش چرخوند:اتوبوس شهری؟! من فکر کردم قراره بری یه شهر دیگه
بیشتر از این نمیتونست سکوت کنه
جونکوک:میخوام برم سونا
جیمین:سونا؟!!!با اینهمه چمدون؟!
چشماشو بست و نفس عمیقی کشید :آپارتمانی که توش زندگی میکردم قراره تخریب بشه منم مجبور شدم تخلیش کنم.
جیمین:پس الان داشتی میرفتی خونه جدیدت؟
جونکوک:نه، چون هنوز جایی رو پیدا نکردم
جیمین:پس برای همین میخواستی بری سونا؟!
جونکوک سرشو تکون داد
جیمین با انگشت چند ضرب به فرمون ماشین زد.
جیمین:خب من یه پیشنهاد برات دارم
جونکوک خوشحال سرشو بالا آورد
جیمین:چطوری چند روزی بیای خونه من
جونکوک:خونه شما؟!امکان نداره
جیمین:چرا ، نکنه به من اعتماد نداری؟
جونکوک:قرارمون از اول این بود به شرطی با شما دوست بشم که کمک مالی نکنید
جیمین:ولی من که قرار نیست بهت پولی بدم.
جونکوک:نه اصلا درست نیست، من دوست صمیمی ندارم ولی حتی اگر داشتم هیچوقت تو این شرایط ازش کمک نمیخواستم حالا چه برسه به این که ما تازه با هم دوست شدیم.
از ترحم خوشم نمیاد..لطفا نگه دارید همینجا پیاده میشم.
جیمین:ترحم چیه؟! کی خواست بهت ترحم کنه مگه نمیگی چند روز تو سونا میمونی تا یه جایی پیدا کنی سونا آدمای مختلفی میان اگر ازت دزدی کنن چی؟
بعدش این چند روز قراره چمدون به دست دنبال خونه بگردی نمیدونستم اینقدر لجبازی.
جونکوک:لجباز نیستم ولی دوست ندارم منت کسی رو سرم باشه.
جیمین:و کی قراره منت بزاره؟! یعنی من دو قطبیم؟ از اینور دعوتت میکنم به خونم از اونور منت میزارم سرت؟ بنظرت با عقل جور درمیاد.
بهت قول میدم خونم حداقل از سونا راحت تر باشه حالا چیکار کنم برم؟!
جونکوک با خودش فکر کرد حرفای جیمین خیلیم بیراه نیست،ولی اگر جیمین آدم بدی باشه چی؟ اگه ازش سواستفاده کنه؟!!!
با خودش کلنجار میرفت که جیمین بین افکارش اومد.
جیمین:از من میترسی؟
سرشو بالا آورد و به نیم رخ جیمین نگاه کرد به قیافش نمیخورد آدم بدذاتی باشه.
جیمین:نگران نباش قرار نیست اذیتت کنم تو شبیه داداش کوچولوی نداشتمی، مگه خودت نگفتی من آجوشیم بنظرت یه پیرمرد چه کاری از دستش برمیاد
جونکوک خندش گرفت.
جیمین سکوت جونکوکو به معنی رضایت گرفت و سمت خونش دور زد.
کمی بعد کنار برج بلندی توقف کردن.
جیمین پیاده شد و سمت صندوق عقب رفت.
جونکوک در حالیکه با تعجب به ساختمون خیره شده بود پیاده شد.
دربون به محض دیدنشون سمتون اومد و چمدونا رو برداشت.
جونکوک با منگی نگاه کرد:خودم میتونم ببرم
جیمین دستشو روی کمرش گذاشت و به سمت جلو هلش داد:برو داخل
همه چیه ساختمون شیک و مدرن بود از در ورودی گرفته تا لابی و آسانسور..
جونکوک یک لحظه حس کرد داره تو رویا قدم میزنه،حتی تو خوابشم نمیدید تو همچین جایی پاشو بزاره.
بالاخره به در آپارتمان رسیدن در حالیکه هنوز گیج بود.
به محض باز شدن در جونکوک حس کرد وارد بهشت شده اینجا کجا بود.
فضا اینقدر بزرگ بود نمیشد انتهای سالن رو دید، اصلا مگه این خونه انتهایی داشت؟
جیمین:خوش اومدی کفشاتو درآر بیا تو، راحت باش.
جونکوک کفشاشو درآورد جیمین یه جفت دمپایی جلوش گذاشت.
وقتی دمپایی رو پاش کرد حس کرد رو ابرا راه میره با تعجب به پاش نگاه کرد :اوه مارک بود
عین جوجه ای که دنبال مامانش میره دنبال جیمین راه افتاد.
جیمین با حوصله بهش همه جا رو نشون میداد.
اینجا آشپزخونه س اینم یخچاله هر وقت خواستی میتونی درشو باز کنی و هر چی دلت خواست بخوری.
اینم ماکروفره میتونی غذا توش داغ کنی...
اینجا ظرفشویی...اینم چایی سازه.
بیا بریم سالن نشونت بدم.
جونکوک تمام مدت با دهن باز نگاه میکرد هیچکدوم از حرفای جیمینو نمیشنید فقط دلش میخواست قشنگیای این خونه رو ببینه.
انگار برای دیدن اینهمه زیبایی فرصت کم داشت.
جیمین:این تیوی رومه من خیلی اهل تماشای تلویزیون نیستم ولی تو هر وقت خواستی میتونی روشن کنی.
جونکوک به تلویزیون ۶۵اینچ خیره بود اینجا قطعا تیوی روم نبود بلکه یه سینمای کوچیک شخصی بود.
جیمین:سالن این سمت بعدا نشونت میدم بهتره بریم بالا رو ببینیم.
از پله های شیشه ای بالا میرفتن.همینطور که اطرافو نگاه میکرد پرسید:نمیترسید من دزد باشم، شما که منو خوب نمیشناسید
جیمین روی پله توقف کرد ،سمتش برگشت، روی بدن جونکوک خم شد و تو نزدیک ترین فاصله ازش قرار گرفت.
جونکوک عقب رفت و دستشو به میله گرفت تا نیفته.
جیمین نگاه رفت و برگشتی بصورتش انداخت. اول به چشماش بعد سمت دهنش و دوباره تو چشماش خیره شد.
جونکوک از طرز نگاهش شوکه شد بهتره اینطور بگیم که کمی ترسید. آب گلوشو قورت داد و سعی کرد از نگاه مستقیم به چشمای جیمین دوری کنه
جیمین آروم لب زد:تو نمیترسی من یه وقت بخوام بهت تجاوز کنم؟
جونکوک شوکه نگاش کرد میله ها رو تو دستش فشرد، بریده بریده جواب داد:شما..هیچ..وقت ...اینکارو...نمی...کنید
جیمین بیشتر از این نخواست سر به سرش بزاره.
دستشو توی موهای جونکوک فرو کرد و بهشون ریخت، درحالیکه پوزخند میزد گفت:ترسیدی؟
جونکوک از شوخیش لجش گرفت و با حرص نگاش کرد:شوخیه بی مزه ای بود
جیمین:ببخشید نمیخواستم اذیتت کنم ، آخه چرا پسر خوبی مثل تو باید دزدی کنه اگه دزد بودی به راحتی میتونستی خونه جدید پیدا کنی.
پاشو روی پله آخر گذاشت:در ضمن کل آپارتمان من دوربین کار گذاشته شده.
جونکوک متعجب پرسید: کل خونه؟!
جیمین:هوم..
جونکوک:حتی سرویس بهداشتی؟!
جیمین:دقیقا وقتی حموم میکنی مراقب باش....خندید و به راهش ادامه داد.
جونکوک:عمرا من از سرویسا استفاده کنم.
جیمین:پس میخوای تو خیابون کارتو کنی؟
جونکوک تازه نگاهش به فضای بزرگ و زیبای بالا افتاد.
جیمین:اینجا شیش تا اتاق داره به جز اتاق خواب و اتاق کار من میتونی هر کدوم از اتاقا رو که خواستی انتخاب کنی.
جونکوک:واییییی دارم دیوونه میشم چرا همه چی اینجا اینقدر قشنگههههه
جیمین یکی یکی در اتاقا رو باز کرد و نشونشون داد.
جونکوک مونده بود بین اینهمه قشنگی کدومو انتخاب کنه.
ولی مگه فرقیم داشت اون فقط قرار بود دو سه روز اینجا باشه نباید زیاد دلبسته میشد.
جونکوک:برای من فرقی نمیکنه
جیمین:پس چطوره این اتاق انتخاب کنی نزدیک اتاق منه اینطوری اگه کاری داشتی میتونی سریع بیای
جونکوک:اوهوم همین خوبه..
جیمین:پس من میرم لباسامو عوض کنم.کارت تموم شد بیا پایین یه قهوه با هم بخوریم
جونکوک وارد اتاق شد یه تخت دو نفره وسط اتاق قرار داشت.
پنجره قدی با پرده های آبی رنگ که با رنگ روتختی ست بود...
میز تحریر با صندلی چرخدار گوشه اتاق خودنمایی میکرد.
جونکوک سمت پنجره رفت شهر زیر پاش بود ویوی فوق العاده زیبایی بود.
خودشو روی تخت انداخت,پس پر قو که میگفتن حقیقت داشت به قدری نرم بود که دلش میخواست همین الان بخوابه.
چند باری به صورت خودش زد:نه خواب نیستی جونکوک این واقعیته تو الان تو قصر هستی از فرصت کمت استفاده کن. بلند شد سمت چمدونشو رفت تا لباساشو عوض کنه.
یه تیشرت قرمز با شلوار ورزشی مشکی پوشید.
میخواست چمدونش رو باز کنه و وسایلش رو جمع کنه که منصرف شد اون که قرار نبود مدت زیادی اینجا بمونه.
با آه عمیقی که کشید از اتاق بیرون رفت.
~~~~~~~~~~~
سلام خوشگلا
خب بالاخره جونکوکیمون به خونه آجوشی پا گذاشت😎😍
منتظر نظراتتون هستم.
YOU ARE READING
Sugar Daddy
Romanceسلام قشنگام با فیک جدید در خدمتتونم داستان پسر ۱۸ساله ای که به دنبال آرزوش از شهرش به سئول میاد.... این داستان به درخواست خواننده ها با سه ورژن اپ میشه Minv_jikook_yizhan این ورژن:Jikook 📗Name; sugar daddy Couple:#jikook🐥🐰 ganer: fluff/romance/s...