SUGAR DADDY 25

191 49 70
                                    

جونکوک سرش تو کتابش بود و داشت برای امتحان فردا آماده میشد.

برای لحظه ای گردنش درد گرفت تکونش داد تا قلنجش بشکنه. 

با دیدن هانا توی چارچوب در متعجب نگاه کرد:از کی اینجا وایستادی؟

هانا:نمی‌دونم

جونکوک:چیزی میخوای گرسنته؟

هانا سرشو تکون داد.
جونکوک:پس چی؟

هانا:حوصلم سر رفته میای کارتن ببینیم؟

جونکوک:پرنسس خانم اما من الان نمیتونم بیام فردا امتحان دارم باید درس بخونم.

هانا سرشو پایین انداخت و با لب و لوچه آویزون خواست برگرده و بره.

اما مگه دلش میومد این دختر ناراحت کنه. انگار این دختر بچه شیش ساله خوب کارشو بلد بود چون هم پدرش هم دوستش نمی‌تونستن در برابر خواسته هاش مقاومت کنن.

جونکوک:پرنسس خانم لازم نیست قیافتو اینشکلی کنی، یکم دیگه درسم تموم میشه میریم با هم بازی می‌کنیم الانم میتونی بری وسایل نقاشیتو بیاری و تو اتاق من نقاشی بکشی.

هانا انگار از خدا خواسته بود با خوشحالی لبخند زد:واقعا میتونم؟

جونکوک به تایید سرشو تکون داد.

هانا با خوشحالی رفت و بعد از چند دقیقه‌ برگشت.

بی صدا سمت تخت رفت و روش نشست.

جونکوک نیم نگاهی بهش انداخت و دوباره مشغول درس خوندن شد.

هانا سرشو از دفترش بلند کرد همون موقع پدرش رو تو چارچوب در دید دست به سینه داشت به جونکوک نگاه میکرد.

جیمین وقتی سرشو برگردوند و با هانا چشم تو چشم شد خواست حرفی بزنه که هانا سریع انگشت اشارشو روی لبش گذاشت و بهش فهموند که باید ساکت باشه.

هانا از روی تخت خیلی آروم و بی صدا پایین اومد و سمت پدرش رفت.

جیمین از در فاصله گرفت و توی سالن منتظر هانا موند. 

با دیدن هانا اونو بغل کرد و صورتشو بوسید.

با صدای نسبتا آرومی باهاش حرف زد:داشتی چیکار میکردی؟

هانا:نقاشی می‌کشیدم
جیمین:چرا گفتی حرف نزنم؟

هانا: کوکی فردا امتحان داره نمی‌خواستم حواسش پرت بشه.

جیمین:شام خوردی؟

هانا:نه منتظر شدیم تا آپا بیاد

جیمین:خیلی خب بریم پایین میز آماده کنیم.
 
همون موقع جونکوک سرشو از توی کتاب بلند کردو برگشت ببینه هانا داره چیکار می‌کنه.

وقتی دید روی تخت نیست نگران شد. با صدای نسبتا بلندی صداش زد:پرنسس کجایی؟

جیمین همراه هانا جلوی در ظاهر شد.

Sugar Daddy Donde viven las historias. Descúbrelo ahora