2 ماه گذشته بود
وقته این شده بود که برگردم ندامتگاه، با اینکه با تمامه وجودم ناراحت و عصبی بودم و کلی استرس داشتم
اما سعی میکردم جلویه مامان بابام، خیلی عادی رفتار کنم
همینطور جلویه جسی و نلی
صبحه روزی که قرار بود فرداش برم ندامتگاه وقتی بیدار شده بودم و داشتم با جسی و نلی ( اون شب اومده بودم خونه ی ما) میومدم پایین که مامانم گفت
مامان : نه .... من نمیذارم که بری، از کجا معلوم باز دوباره نگهت ندارن ؟؟؟؟
حتی اگه قرار باشه فقط همین 3 روزی که خودشون گفتن و اونجا بمونی هم نمیذارم
بسه هرچقدر نا حقی اذیتت کردن
دیگه کافیه
× مادره من، نگران نباش هیچیم نمیشه، 3 روز میرم اونجا و برمیگردم بعده 3 روز دوباره بر میگردن و آب هم از آب تکون نمیخوره
عذاب و اذیت دیگه چیه آخه ؟؟؟؟؟
م....
مامان : بسه الینا، بسه، عذاب و اذیت همین بدنه کبودته، همین کمرت که انگار یه حیون افتاده به جونت و پوستتو کنده
× اینجوری ام نیست بابا، اصلا اینجوری نیست، یکم زخفه دیگه، اونم زود خوب میشه، مامانه من، نگرانه چی هستی شما ؟؟؟؟
من میرم و صحیح و سالم بر میگردم، بااااااااشه ؟؟؟؟_ مامانم زد زیره گریه و گفت
مامان : آخه چجوری میتونم با این موضوع کنار بیام، چجوری دوباره بذارم با پایه خودت بری تو اون جهنم ؟؟؟؟؟
_ دیگه چیزی نمیگفتم، خودمم خیلی میترسیدم و نگران بودم
نمیدونستم باید چی بگم و چیکار کنم
اون روز با کلی استرس
و ترس و نگرانی شب شد
تو زندگیم چنتا شب بودن که هیچوقت دلم نمیخواست شبش تموم بشه و فردا صبحش بیاد
اینم یکی از اون شبا بود
من و جسی و نلی اون روز تا صبح نتونستیم بخوابیم البته صبح که نه تا ساعت 3 که اومدن دنبالم خودشون
ساعت 6 باید اونجا میبودم، حدوده 3 ساعت هم راه داشتم
با ترس و لرز رفتم دمه در
با مامانم و بابام و جسی و نلی خداحافظی کردم نذاشتم بیان دمه در
خودم رفته جلویه در
یکیشون از ماشین پیاده شده و دستامو با دستبند بست
نشستم تو ماشین
سرمو انداخته پایین و آبه گلمو قورت دادم و داشتم سعی میکردم خودمو آروم نگه دارم
ماشین و روشن کردن و داشتن شروع میکردن به حرکت کردن
سرمو یه لحظخ آوردم بالا و اونوره خیابونو نگاه کردم و دوباره سرم و انداختم پایین
اما یهو انگار برق گرفتتم
لویی بود .....
مطمئنم که خودش بود
لویی اونوره خیابون وایساده بود
قلبم برا چند ثانیه وایساده بود
همش پیشه خودم میگفتم که این اینجا چیکار میکنه ؟؟؟؟
چرا اومده
عجیب ترش این بود که داشت با ماشین دنبالمون میومد
البته هنوز مطمئن نبودم که خودشه یا نه
اما..
خیلی شبیهش بود
از یه جایی به بعد دیگه نیومد دنبالمون
از همونجا .....
همونجایی که برایه اولین و آخرین بار دیدمش
همونجایی که 2 ماه پیش وایساده بودم منتظره یه نفر که لویی اومد
همونجایی که دیگه بعده یه مدت شده بود، میعاد گاهه ما.....
ساعت 5 و 55 دیقه بود، 5 دیقه زودتر رسیده بودیم
رفتیم تو
جلویه در که رسیدم، همه وسایلامو ازم گرفتن
ساعت
کیف
گوشی
عینک
دستبند
گوشواره .....
وارده ساختمونه اصلی شدم
اونجا یه ساختمونه خیلی بزرگه چند طبقه وسطه یه حیاطه خیلی بزرگ بود
با دیوارایه خیلیییییی بلند و دوربینایه مدار بسته و کلی مامور و سرباز تو محوطه
طبقه یه اولش که ناهار خوری بود
طبقه ی دوم و سوم و چهارم اتاقایه ما بود
اتاقایه خیلی کوچیک که تو هرکدوم 10 نفرو به زور جا میدادن
طبقه ی پنجم هم که برایه مأمورا و رئیسه ندامتگاه بود و ما هیچوقت اونجا نمیرفتیم مگر که رئيس صدامون میکرد
1 طبقه هم زیره طبقه ی اول بود
مخوف ترین جایی که تو کله عمرم دیدم
اتاقایه انفرادی و اتاقایه تنبیه ......
اونجا بودن ....
تو کله 3 سالی که اونجا بودم کلا شاید 3 بار رفته بودم انفرادی، چون اهله دردسر نبودم
اما تو بقیه ی اتاقایه زیر زمین زیاد رفته بودم و خوب میدونم که پشته هرکدوم از اون درایی که اونجا هستن
چقدر بچه مثله من عذاب کشیدن و خوب میدونم هرکدوم از اون اتاقه چه جهنمیه
مستقیم بردنم پایین
زیرزمین ......
اول بردنم تو یکی از اتاقایه انفرادی و ماموری که پیشم بود دستامو باز کرد و گفت برو بشین رو تخت
منم رفتم و نشستم، بعدشم اون اومد و یکی از دستامو بست به گوشه ی تخت و رفت .....
چند ساعت همونجا و همونجوری بودم
فقط داشتم به لویی فکر میکردم
یعنی واقعا
خودش بود ؟؟؟؟؟*فلش بک * از نگاه لویی *
_ 2 ماه از موقعی که الی و دیده بودم میگذشت، کارامون افتاده بود رو غلتک، موزیک ویدئو جدیدمون دیگه آماده شده بود و چند روز دیگه قرار بود بیاد بیرون
بعضی وقتا که بیکار میشدم میرفتم جلویه دره خونه ی الینا
اونجا وای میسادم تا بیاد بیرون و ببینمش
دوست پسرش و دیگه ندیدم که بره اونجا
اما به پسرا این موضوع رو نمیگفتم
اونا فکر میکردن که من الی و فراموش کردم دیگه
یه نصفه شب که از استدیو ( studio ) برمیگشتیم، یهو به ساعتم نگاه کردم و دیدم نهمه مارس ه
دقیقا 2 ماه از روزی که الی آزاد شده بود میگذشت
یاده حرفاش افتادم
که بهم میگفت
الی : یه ماه در میون باید 3 روز برم اونجا ...
این حرفش تو مغزم اکو شده بود
یعنی باید امروز میرفت اونجا
زین و نایل نبودن
زودتر از ما اومدن پایین
نمیدونم کجا بودن
از هری و لیام سریع خداحافظی کردم و رفتم
ساعت 2 و ربعه صبح بود
موندم اونجا و زل زدم به دره خونشون
ساعته 3 یه ماشینه مشکی اومد جلویه دره خونشون وایساد
یکی از ماشین پیاده شد و رفت در زد
بعده چند ثانیه الی اومد بیرون
اون طرف دستایه الی و بست و بعدش الی نشست تو ماشین
دلم میگفت برم و الی و فراری بدم
اما مغزم بهم اجازه نمیداد
ماشین که حرکت کرد رفتم دنبالشون
اما با فاصله که متوجهم نشن
تا جایی پیش رفتم که اولین بار دیده بودمش
جایی که
جایی که بعد از یه مدت دیگه شده بود میعاد گاهه ما .....
همونجا گوشه ی اتوبان پارک کردم و سرم و گذاشتم رو فرمون و داشتم سعی میکردم گریه نکنم تو حاله خودم بودم که یه صدایی از تو ماشینم اومد .....پایانه قسمت 10
قسمت 11 رو الان میذارم چون قول دادم
فقط نظر فراموش نشه