قسمت دوازدهم : دیداره دوباره

147 23 15
                                    

یه مامور کمکم کرد و بردتم تو اتاقم، چون خودم تنهایی نمیتونستم راه برم
دمر خوابوندتم رو تخت و دسته راستمو بست کناره تخت و رفت
درر داشتم ....
خیلیییییی ....
اما میدونستم تازه اولشه
اون موقع 20 تا تویه وعده برام زیاد بود، تا 15 تارو بیشتر نمیتونستم تحمل کنم
اما بعده ها به جایی رسیده بود که 60 تارو راحت تحمل میکردم
به قوله یه دوست
"پوست کلفت شده بودم"
همینجوری رو تخت که دراز کشیده بودم داشتم به لویی فکر میکردم
به اینکه واقعا خودش بود
اگه خودش بود چرا تا آخر دنبالمون نیومد ؟؟؟
اگه خودش نبود، پس اون کی بود که دنبالمون میکرد ؟؟؟؟
نکنه بابا بود ؟؟؟؟
نههههه، مامان بابا تو خونه بودن، من نذاشتم که بیان بیرون
تازه اون پسره خیلی شبیهه لوییی بووووود

_ همینجوری هی پیشه خودم سوال و جوابایه مختلف و میگفتم که خوابم برد
بعده 2 ساعت
یهو در باز شد .....
یه مامور اومد تو و دستمو که بسته بودن به تخت و باز کرد و دوباره از جلو بست
میخواستم گریه کنم
باز دوباره بردنم پایین
همون پورسه هایه قبل تکرار شد، اینبار ماموره وقتی که منو کامل اون وسط رویه سکو بست و میخواست بره بیرون
داد زد گفت

^ 30 تا .....

_ از ترس شروع کردم به لرزیدن
30 تا برام خیلی زیاد بود، میدونستم وسطش از حال میرم
20 تا صبح
30 تا هم الان
اونم یا فاصله ی فقط 2 ساعت، خیلی زیاد بود
نفسایه عمیق میکشیدم
اونم تند تند
صدایه قلبن میشنیدم، بس که تند میزد، داشت از جاش در میووومد
بالخره شروع شد
1....
2....
3....
چشامو بسته بودم و محکم بهم فشار میدادم، اون چیزی که تو دهنم بود و هم همینطور
داشتم تمامه تلاشمو میکردم تا بتونم خودمو تو رویاهام غرق کنم
شاید یادم بره کجام
اما به هرچی فکر میکردم
نمیشد ......
تا اینکه ناخودآگاه این جمله اومد تو ذهنم

* آهنگی که دارم میخونم اسمش live while we are young از یه boy band انگلیسی، به اسم one direction یسری از تیکه هاش و خوب میتونم بخونم اما از پسه یسریاش بر نمیام *

بعدشم صدایه آرامش بخشه لویی که برام آهنگ میخوند
وقتی یاده اون شبی که خونش مونده بودم و نصفه شب که گشنم بود باهم رفتیم تو آشپزخونه ی خونش و اون برام آهنگ خوند افتادم...
اون اتفاقی که میخواستم افتاد غرق شده بودم تو رویاهام و خاطراته اون شب و مرور میکردم و یادم رفته بود که کجام

اما بعده چند دیقه با دادی که ماموره زر از رویاهام اومدم بیرون
بدونه مکث چشام و باز کردم و داشتم سعی میکردم بفهمم موضوع چیه
یکی از مأمورا داشت سره اون یکی داد میزد و میگفت که

^ تو چرا حواست به کارت نیست، وظیفه ی تو ه که مراقبه دستگاها باشی
تو چرا نفهمیدی که این دستگاه خراب شده ؟؟؟
الان چند دیقه اس که دستگاه رو ضربه ی 12 خاموش شده و تو متوجه نشدی ....

story of my lifeOnde histórias criam vida. Descubra agora