قسمت دو : لوییی وارد میشود

282 31 6
                                    

قسمت 2 . پارت اول
بعد از چند دیقه که همینجوری زل زده بودم به جاده یه ماشین اومد و کنارم وایساد.
راننده اش یه پسره جوون بود
شیشه ی ماشینش و کشید پایین و یه لبخند ژکوند زد و زل زد به من
پیشه خودم گفتم :

× هی خدا، شانسم که نداریم، یکی هم که گیره ما افتاده خل و چله، با یه لبخنده مسخره، پسره ی بیریخته زشت.

_دیگه طاقت نیاوردم و بهش گفتم :

× آقایه محترم، منتظره کسی هستین ؟؟؟؟ اگه جایه بدی وایسادم برم کنار

_ برگشت گفت

* چیزه نه، متاسفم که ناراحتت کردم، راستش من ...

_ اینو گفت و از ماشین پیاده شد و اومد سمتم و ادامه داد

* من لویی ام
_ من هیچی نگفتم و فقط نگاش کردم :|
* لویی تاملینسون
× خب چیکار کنم ؟؟؟
* منم الی ام، الینا پاول

.......... داستان از نگاه لویی

_ وقتی شیشه ی ماشینو دادم پایین و منتظر شدم جیغ بزنه، اما هیچ عکس العملی نشون نداد، فکر کردم که شاید چون هوا تاریکه منو ندیده باشه، برا همینم از ماشین پیاده شدم و گفتم که من لویی ام
اما بازم هیچ واکنشی نشون نداد
وقتی اسمم و گفتم، خیلی عادی برخورد کرد و اونم اسمش و گفت برا همین ازش پرسیدم

* هیتری ؟؟؟
× نه مثله اینکه تو واقعا خلی پسر جان، من کار دارم باید برم
_ اینو گفت و پاشد وایساد، میخواست بره که بازوشو گرفتم، اونم سریع یه چک خوابوند تو گوشم، و بعدش برگشت و بهم گفت

× چی میخوای از جونه من ؟؟؟؟ چرا نمیذاری برم ؟؟؟؟ هاااااااان ؟؟؟؟ ول کم لطفا بذار برم. خواهش میکنم
* من داشتم از اینجا رد میشدم، دیدمت که تنها نشستی خواستم فقط کمکت کنم

_ بعد از این حرفه من دوباره نشست رو زمین و زانوهاشو بغل کرد و زد زیره گریه و گفت

× من کمک نمیخوام، فقط میخوام برم خونمون

_ حالت التماس و از تو صداش میشد تشخیص داد، جلو تر که رفتم و دستش و گرفتم دیدم روی بدنش پره جای زخم و کبودیه، مشخص بود که سختی زیاد کشیده، واقعا دلم براش سوخت، از ته دلم میخواستم کمکش کنم برا همین بهش گفتم

* خب خونتون کجاست ؟؟؟ من میرسونمت خونتون
× تو شهره، تو لندن، خیابونه تایمز، خیلی دوره از اینجااااا

_ اینو گفت و گریه اش خیلی شدید شد . بهش گفتم
* منم دارم میرم لندن، بیا میرسونمت

_سرش و خیلی سریع تکون داد و اشکاشو پاک کرد و بلند شد و گفت

× نه نه، خودم میرم

_ و سریع شروع به راه رفتن کرد. سوار ماشینم شدم و دنبالش رفتم، نمیتونستم بذارم تنها بمونه، خارج از شهر امن نیست اصلا، خوده لندن هم شبا امن نیست، چه برسه به خارجش
کنار به کنارش با ماشین میرفتم و بوق میزدم و اصرار میکردم که سوار شه، و اصلاااااا به اینکه اگه یه خبرنگار اون طرفا باشه فکر نمیکردم
چنتا ماشین از دور بهش نزدیک شدن، اونم جیغ زد و اومد نشست تو ماشین
دختره بیچاره کل بدنش داشت میلرزید، دستش و گرفتم، یخه یخ بود، و چون داشت شدیدا بارون میومد کاملا خیس شده بود . با یه صدای ضعیف و نازک بهم گفت

× لطفا زود برو

_ منم سریع حرکت کردم، چند متر جلوتر ایستادم چون دیدم حالش واقعا بده
تو ماشینم پتو و چایی داشتم همیشه، پتو انداختم روش و یه لیوان چایی سبز براش دریت کردم و دادم بهش، یکم حالش بهتر شد، منم حرکت کردم، طفلی ریز و آروم داشت گریه میکرد
ازش پرسیدم
* چیشد که اونقدر ترسیدی، اونا چیکارت داشتن، میشناختیشون ؟؟؟؟
× کاری باهم نداشتن و نمیشناختمشون فقط آدرس میخواستن
* پس چرا انقدر ترسیدی ؟؟؟
× یه خاطره از گذشته برام تدایی شده بود اون لحظه
* چند سالته ؟؟؟
×15 سالمه

_انگار هیبنوتیزم شده بود، هر سوالی ازش میپرسیدم جواب میداد بالافاصله ولی یهو دستمو گرفت و گفت

× میتونم بهت اعتماد کنم ؟؟؟؟ قول میدی که باهام کاری نداشته باشی و فقط منو برسونی خونمون ؟؟؟؟؟

_ منم دستش و بوس کردم و گفتم

* oh baby, of course you can, trust me
_ ازم تشکر کرد و گفت

× من... من خیلی خستم، میخوام بخوابم
* بخواب عزیزم، من بیدارت میکنم هر موقع که رسیدیم.

_تا چشماشو بست خوابش برد، یه حسه ترحم خیلی عجیبی نسبت بهش داشتم، حس میکردم خیلی سختی کشیده
ساعت و نگاه کردم و دیدم که ساعت 10 ه که گوشیم زنگ زد، نایل بود. سریع گوشی و جواب دادم که صداش الی و بیدار نکنه و اون بدونه معطلی گفت

+ کجاااایی تو پسر ؟؟؟؟؟ ما الان اجرا داریم تو برنامه ی الن
* اوپس، وای نایل اصلا یادم نبود، نمیرسم بیام من الان خارجه شهرم
+ پس ما چیکار کنیم
* شما شروع کنین، خودم درستش میکنم
+ اوکی پس بای
* بای

_ ماشین و زدم کنار و یه توییت زدم و از همه عذر خواهی کردم بخاطر غیبتم تو برنامه و به راهم ادامه دادم 3 ساعت بعد رسیدم لندن، خواستم بیدارش کنم که آدرس
خونشون و ازش بگیرم
اما از دلم نیومد
برا همین بردمش خونه ی خودم و ماشین یه راست و بدونه وقفه از ترسه اینکه خبرش در بیاد و فردا شایعه بشه که من بابا شدم ماشین بردم تو پارکینگ و بغلش کردم و بردمش تو یکی از اتاقایه بالا رو تخت
انقدر خسته بود حتی نفهمید که جا به جا شده
خودمم رفتم که بخوابم .

پایان قسمت 2

story of my lifeOù les histoires vivent. Découvrez maintenant