قسمت بیست و چهارم : خبر مهم ¡

59 7 0
                                    

پ ن : وااااااااااای من واقعا شرمنوم الان دیدم چه گندی زدم
شرمنده تروخدا
اشتباه داده بودم به بهار اون قسمت و
اینه اصلش
نصفشو نداده بودم

_ نفسم بند اومده بود
انگشتام و نمیتونستم تکون بدم تا تایپ کنم
اون شخص دوباره خودش نوشت

^ ببین الی باور کن من ملانی ام، تو این چند سال زنده بودم
من الان نزدیکه 2 ساله که دارم دنبالت میگردم
با هزار جور مکافات و بدبختی
الان بیشتر از این نمیتونم بمونم و باید برم
اما من پیدات کردم
دوباره بهت پی ام میدم
باور کن من ملانی ام
"ملینول"

_ وای خدا این باور کردنی نبود اصلا
نمیدونستم الان در حال حاضر باید چیکار کنم، سعی میکردم یجوری خودمو آروم کنم و قبول کنم یکی داره سر به سرم میذاره
اما همش حرفایه سارا که چند ماه پیش بهم زده بود در رابطه با زنده بودن ملانی میومد تو ذهنم
و اینکه غیر از ملانی و خوده من هیچ کس قضیه ی 21 رازمونو نمیدونست حتی پدر و مادرامون
حتی ملینول
ملینول اسم ترکیبی ای بود که وقتی سارا میخواست منو ملانی و صدا کنه ازش استفاده میکرد
چون اون میگفت گه من به شدت فوضولم
برا همین ملانی و با الی ه فوضول جمع کرد و ملینول
اینا چیزایی نبودن که هرکسی در موردشون بدونه
نمیتونستم آروم باشم
این فکرا حتی نمیذاشتن که بخوام بخوابم ساعت شده بود 2 و نیم
دنباله یچیزی بودم که فکرمو آزاد کنه
چون نمیخواستم شبمو خراب کنم
بهترین شبه عمرمو
دراز کشیدم رو تخت و هدفون گذاشتم تو گوشم و پلی لیسته مورده علاقمو پلی کردم و چشامو بستم
دستم رو گوشیم بود یه 20 دیقه ای گذشته که یهو ویبره رفت نگاه کردم دیدم برام برام اس ام اس اومده
گوشیمو برداشتم که ببینم کیه دیدم لویی ه
خیلی تعجب کردم
اینوقته شب آخه ؟؟؟؟
اس ام اسشو باز کردم نوشته بود

لویی :
" خانم الینا پاول قصد ندارن که بخوابن "
الی :
" نه قصد ندارن "
لویی :
" خب پس لطف کنین دره اتاقتون و باز کنین اگه قصد خوابیدن ندارین "

_ تا اینو خوندم دویدم و در و باز کردم دیدم لویی اونجا وایساده
اصن مونده بودم چی بگم
هاج و واج داشتم نگاش میکردم
خودش گفت

* میدونم خیلی یهویی شد اومدنم ولی کیفتو خونه ی زین جا گذاشته بودی و یسری از قرصات توش بودن
میدونستم که صبح بهشون احتیاج پیدا میکنی
برا همین اومدم دمه دره خونتون که دارو هاتو بدم
مامان و بابات و خوهرات پشته بودم بودن
فکر کردم تو هم اونجایی
رفتم دیدم نیستی
بابات گفت که تو اتاقتی
ولی بیداری
منم دیگه اومدم پیشت
میدونستم بیداری

_ اصن با تمامه وجودم داشتم میخندیدم
بغلش کردم و گفتم

× مرسی که اومدی
من واقعا به بودنت الان احتیاج داشتم
* چیزی شده ؟؟؟؟
× نه مهم نیست

story of my lifeWhere stories live. Discover now