قسمت اول : آزادی

880 32 10
                                    


_طبق معمول نشسته بودم رو تختم و داشتم فکر میکردم، و طبق معمول بقیه ی بچه ها یا بهتره بگم اراذل داشتن فک میزدن و اتاق پره همهمه بود.
با اینکه سه سال و نیمه دارم بینشون زندگی میکنم اما هنوز نتونستم باهاشون ارتباط برقرار کنم، البته غیر از سارا
اونم چون از قبل میشناختمش و باهم آوردنمون اینجا، اما اون کله شقم که هیچوقت مثه آدم نبود و همش تو انفرادی بود یا تو دفتر رئیس بود و داشت برا خرابکاری هایی که کرده بود جواب پس میداد.
سارا برعکس من بود، من سعی میکردم با کسی حرف نزنم و قاطی نشم، سر به سره کسی هم نمیذاشتم چون حوصله ی دردسر اضافی نداشتم، به اندازه ی کافی اینجا هر روزش یه عذابی داشت.
تو افکارم غرق شده بودم که یکی از جلادا ( مامورای ندامتگاه) اومد اتاق ما و اسم منو صدا کرد و تزم خواست که دنبالش برم، بدنم داشت میلرزید از ترس با صدای لرزون گفتم
× امروز که روز مجازاتم نیست !!!!!
_اون گفت * میدونم، ولی رئیس کارت داره، پاشو بریم
_ با استرس از جان بلند شدم و دنبالش رفتم اونم بعد از اینکه دستمو با دستبند بست راه افتاد، منم دنبالش راه افتادم.
از اتاق ما تا دفتر رئیس فقط دو طبقه فاصله بود و نهایتا دو دیقه اما اینبار برای مت به اندازه ی 100 سااااااال طول کشید، آخه بیشتر از 3 سال بود که رئیس صدام نکرده بود و دفعه ی آخر بخاطر فرارم بود.
رئيس یه زنه پنجاه و خورده ای ساله اس، از رحم و عطوفت و دلسوزی کلا هیچی سر در نمیاره، هیچ ممطقی و غیر از منطق خودش قبول نداره، حرف حرف خودشه، تنها چیزیم که بلده بگه اینه که ما هممون یه مشت جانیه بالفطره هستیم که اینجا آوردنمون که تنبیه بشیم و البته که این خانم رئيس به طور کل براش مهم نیست تو حکمی که برات بریدن چی نوشته، هرجور که دلش بخواد باهات رفتار میکنه، رو حرفش حرف بزنی، حالا اون حرفش هرچی که باشه، روزگارتو سیاه میکنه
همه ی بچه های اینجا ازش حساب میبرن، چون تا الان خیلیارو به فنا داده
خلاصه بالاخره رسیدیم جلوی در، رفتم تو
* سلام خانم پاول
× س..س.. سلام
* یه راست میرم سر اصل مطلب، الان سه سال و نیمه که تو اینجایی درسته ؟
× ب..بله
* و از دوران محکومیتت 3 سال مونده، درسته ؟
× و چنتا دیگه ....
_پرید وسط حرفم و گفت
* تو این سه سال و نیم یاد نگرفتی وقتی در مورده چیزی ازت سوال میشه، فقط جواب همون سوال و بدی ؟
× متاسفم
_قیافشو کج و کوله کرد و زیرلب غور غور میکرد بعدش برگشت گفت
* هوووووووووف، از دست شما بچه هایه خلاف کاره تخس من دیگه نمیدونم چیکار باید بکنم، همتونم زبون نفهمین، مثله خودت، من هنوز نفهمیدم چرا میخوان که تورو آزاد کنن
_ تا اینو شنیدم قلبم حری ریخت پایین، شکه شده بودم، تپش قلب گرفته بودم و ضربان قلبم رسیده بود به 1000 جوری که حس میکردم الان از جاش درمیاد، زبونم بند اومده بود، نفسم بالا نمیومد، هیچ واکنشی نمیتونستم نشون بدم فقط زول زده بودم به رئيس و با چشمام بهش التماس میکردم که حرفشو دوباره تکرار کنه که مطمئن بشم اشتباه نشنیده ام. اونم برگشت گفت
* بخاطر حسن خلقت بهت آزادیه مشروط دادن و اجازه ی دادن که بقیه ی دوران محکومیتت و به یه شکل دیگه بگذرونی
شرط هایی که برای آزاد شدنت گذاشتن اینکه
1. هر یک ماه در میون یعنی 6 بار تو سال و کلا میشه 24 بار باید بیای اینجا، هربار 3 روز میمونی اینجا اونم بخاطر همون چنتااااا
_حرفشو کشید منظورشو خودم فهمیدم، اون میخواست که من ادامه ی حرفشو بگم، منم که میترسیدم این لج کنه و آزادم نکنه گفتم :
× شلاقا...
* خوبه که میفهمی خودت،
8 تا شرط دیگه هم هستن، مثله اینکه هر پنج شنبه باید بری تو کانون اصلاح تربیتی و 2 ساعت کلاس اخلاق داشته باشی و مثلا رابطه ی جنسی نمیتونی داشته باشی در کل آزادیه جنسی نداری، حواست و جمع کن پس ، و اینکه نمیتونی از لندن خارج بشی، غیر از مواقعی که باید بیای اینجا و یا اینکه هر موقع که دولت ازت خواست باید بیای اینجا و هرکاری که خواست انجام بدی. و چنتا چیزه دیگه مثله همینا
خب حالا الان که ساعت 8 شبه، نیم ساعت دیگه آزادی، میتونی بری تا دوره ی بعدیت که باید اینجا باشی، فقط حواست باشه که قبل از ساعت 6 صبح باید اینجا باشی
حالا برو
_بی اختیار شروع کردم به گریه کردن و خندیدن. عینه دیونه ها بلند بلند داشتم میخندیدم. پاشدم و از اتاق اومدم بیرون و با مامور برگشتم تو اتاق دستم و باز کرد منم رفتم تو تا وارد اتاق شدم بچه ها وقتی حالمو دیون شروع کردن به تیکه انداختن
" ههه چنتا دیگه قراره بخوری ؟؟
_ هیچ توجهی به حرفاشون نمیکردم، رفتم سمته تختم و کمدم که وسایلامو جمع کنم
چیزه زیادی هم نداشتم، فقط همون یه دست لباسی که روزه اول که آوردنم اینجا تنم بود
یه تاپه سفید که یه قلب جلوش بود + یه شلوارک لی و یه جفت آلستاره سفید + یه ساعت اسپرت رولند و یه دستبند که با ساعتم ست بود
که خب کلی خاکی شده بودن چون بیشتر از 3 سال بود که بهشون دست نزده بودم،
که اوناهم دست من نبود و روزه اول ازم گرفته بودنشون، دیدم چیزی ندارم که بخوام بردارم، برا همین رفتم تا وسایلامو تحویل بگیرم خوب بود که کمرم سالم بود یه 2 هفته ای میشد که هیچی شلاق نخورده بودم
وسایلامو تحویل گرفتم و پوشیدمشون
با تمام وجودم شاد بودم
موهامو باز کرده بودم و ریخته بودم دورم اما خیلی دلم میخواست بجای شلوارک، شلوار و به جای تاپ یه بلیز داشتم
چون اینجوری تمام کبودیا و زخمایه بدنم معلوم بودن و دلم نمیخواست که مامانمینا اینجوری ببیننم
اما چاره ی دیگه هم نداشتم
ساعت و نگاه کردم دیدم که ساعت 8 و 27 دیقه است، 3 دیقه دیگه کاملا آزاد میشدم
مثله همیشه دستمو بسته بود، خیلی نگران شده بودم که نکنه نظرشون عوض شده باشه
وقتی رفتم تو اتاقش بهم گفت
* این برگه ی آزادیه مشروطته، پشتش تمامه چیزایی که لازم هست بدونیو نوشته شده
الان که میری دقیقا 2 ماهه دیگه همین روز صبح ساعت 6 باید برگردی که میشه 9 مارس. حالا میتونی بری، بعدش ماموره دستمو باز کرد و منم برگرو گرفتم و با تمام وجودم میدوییدم
بالاخره از اون جهنم اومدم بیرون، اما یچیزی و فهمیدم که الان قطعا باید ژانویه و عید باشه، چون اون گفت 2 ماهه دیگه میشه مارس
خوشحالیم چند براربر شد
فقط دلم میخواست از اونجا دور بشم، با تمامه سرعتم شروع به دویدن کردم، حواسمم نبود که کجا دارم میرم، بعد از 10 دیقه دویدن وایسادم و یادم افتاد که
ههه من پول ندارم که، موبایلم نداره، پس چجوری میتونم برم خونه
نشستم کناره جاده
چون خارج از شهر بودم همه جا مثله بیابون بود، نشته بودم و زل زده بودم به جاده، انگار منتظرم بودم که یکی بیاد دنبالم که واقعا اومد .....
پایان قسمت اول

story of my lifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora