قسمت هشت : خاطرات گذشته

998 23 9
                                    

×یه مردی بود که با آریانا کار میکرد، هر از چند گاهی میومد اونجایی که ما بودیم و یه صبح تا شب میموند و میرفت
مواقعی که میومد آریانا همه ی دخترایی د که اونجا بودن و جمع میکرد بعد اون مرده یکی و با خودش میبرد تو اتاقه آریانا
اون پیره مرده اسمش جان بود و یه پسر هم داشت به اسمه جک
یکی از روزایی که اونا اومده بودن، تولده من بود، اما خودم یادم نبود. تو مدتی که اونجا بودم نمیدونستم الان چند شنبه اس
تاریخ و زمان و گم کرده بودم
طبق معمول وقتی اون پدر و پسر اومدن آریانا همه ی مارو جمع کرد پایین
اون بار منو انتخاب کردن ...
جسی : ای وای خاک به سرم چیکارت کردن ؟؟؟؟؟
× اول آریانا بهم یه پیرهنه طلایی خیلی کوتاه ( اگه میخواین تجسمش کنین، لباسه تیلور و تو AMA 2013 رو در نظر بگیرید ) بهم داد و گفت که بپوشم با چشمایه گردددددد و البته کلی ترس لباسرو پوشیدم بعدشم بردتم بالا تو اتاقه خودش
دیدم اون پیره مرده و پسرش نشستن تو اتاقه آریانا
خودش رفت بیرون
من وایسادم کناره در که پیره مرده شروع کرد به صحبت کردن
جان : بیا جلوتر
× با لرز رفتم جلوتر و دقیقا جلوشون وایسادم
جان : خب خوبه، به نظر دختره حرف گوش کنی میای
امروزم فقط بااااید حرف گوش کنی، البته اگه میخوای زنده از اینجا بری بیرون، فهمیدی ؟؟؟؟
×ب..بب..بله
جان : خوبه، خب امروز پسرم تو رو انتخاب کرده، اولم خودش باهات کار داره
بعدشم من میام سراغت
تا شب برایه مایی امروز، یعنی اگه بخوام واضح بگم
امروز من تورو از آریانا کرایه کردم
× این حرفش تو مغزم اکو شده بود، سرم گیج میرفت
جسی : الهی بمیرم خبببببب
× بعد پیره مرده اومد جلو
قبله اینکه بیام بالا،آریانا دستو پاهامو بسته بود
پیره مرده هم وقتی اومد جلو دست و پام و باز کرد
بعدشم گفت
جان : حواست باشه دختر، اگه میخوای زنده، برگردی پایین پیشه بقیه ی دوستات، بااااااااید به حرفه پسرم گوش کنی، خودم میدونم چجوری لال نگهت دارم
× اینارو گفت و یه نیشخند زد و رفت بیرو
پسرش شروع کرد به حرف زدن
جک : خبببببببببب، ببین بذار راحت بهت بگم اگه
حواستو جمع کنی و آروم باشی و جیغ داد نکنی و همراهی کنی
به خودتم خوش میگذره کلی
اما اگه فقط صدات در بیاد، کوچیکترین آهی از دهنت بیاد بیرووون، کاری میکنم که از درد همینجا بمیری، من اصلاااا از صدایه جیغ و داده دخترا خوشم نمیاد
فهمیدی ؟؟؟؟؟
× هیچی نگفتم، چون هیچی نمیتونستم بگم، از ترس زبونم بند اومده بود، از رو تخت پاشد و اومد سمتم
از بازوم گرفت و منو کشید جلو و پرت کرد رو تخت
هی خودم و جمع میکردم و فشار میدادم به عقب
کله بدنم داشت میلرزید پسره اومد جلویه صورتم و گفت نشنیدی چی گفتم
پرسیدم فهمیدی یا نه ؟؟؟؟؟
× بازم هیچی نگفتم، پسره یدونه زد تو گوشم
جسی : الهی دستش بشکنه خب
× از شک در اومدم و تونستم سرم و به نشونه ی تایید تکون بدم یکی دیگه زد تو گوشم ...
نلی : لطفا دیگه ادامه نده، من تحمل ندارم
× باابب..باشه
نلی : اول برو از پایین یچیزی بردار بیار بخوریم من خیلی گرسنمه، بعدش ادامه ی حرفتو بزن
جسی : نلیییییییی
نلی : خب گشنمه، مگه چیه ؟؟؟؟ الینا جونم میره الان برام یچیزی میاره که بخورم مگه نه ؟؟؟؟؟؟؟
× باشه عزیزم الان میرم میارم

story of my lifeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang