_تهیونگ بنظر خوب نمی اومد !!
اتفاقی افتاده؟!جیمین سوالشو خطاب ب نامی ک کنار دستگاه چایی ساز ایستاده بود پرسید
نام دستاشو با حالت راستی روی کانتر گذاشته بود و بدن و سرش سمت دستگاه خم بود پای چپشو پشت و موربِ پای راستش نگه داشته بود و کل وزنشو روی پای راستش انداخته بود
توی همون پوزیشن گردنشو سمت جیمینِ ایستاده توی درگاه در چرخوند_گرگش گاهی اذیتش میکنه
جیمین سوالی و با تفکر نگاهشو ب نام... ادامه داد تا توضیح بیشتری بشنوه
عضلات شونه نام از حالت انقباض خارج شد و با کل بدنش ب سمت جیمین برگشت و گودی کمرشو ب لبه کانتر تیکه داد_ تهیونگ ی گرگ استثنایی داره
گرگش میتونه متوجه افکار بقیه گرگ ها بشه و... احساسات بقیه رو همونجوری ک توسط طرف درک میشه دریافت کنه
گاهی بابت این قدرت گرگش اذیتش میکنه
بعضی افکار آدما واقعا آزار دهندهاس...جیم با چهرهایی خنثی ابرویی بالا انداخت و توی افکارش غرق شد
^صد در صد بخاطر گرگ بقیه نیست...!
اون امگای منو دیده و شوکه شده...
ولی چرا حقیقت رو ب برادراش نگفته؟!^_این دمنوش برای تهیونگ؟!
_آره... اگر اینو نخوره نمیتونه امشب خوب بخوابه
^بهترین فرصتت
هم ب سوالای اون جواب بدم هم سوال های خودمو ازش بپرسم^_میشه من براش ببرم؟!
نامجون تا دقایقی شکه و بی نفس ب حرف جیمین فکر کرد
تحلیل کردنش کار سختی نبود اما این جملهایی نبود ک انتظار شنیدنشو از زبون جیمین داشته باشه
همین تا حدودی باعث میشد فکر کنه ک کِی توی آشپزخونه خوابش برده ؟!
ولی جیمین جلوش بود با لپای گل افتاده از گرمای حموم
موهای نیمه خیس و حولهایی ک دور گردنش انداخته بود و لباس سفید اور سایزی ک پستی بلندی های ماهیچهی بدنشو پوشونده بود
از درخواست جیم با ذوق و علاقه استقبال کرد
تهیونگ حتما حالش بهتر میشد وقتی بتای عزیزش براش دمنوش رو میبرد_حتما
تهیونگ کلی استقبال میکنهدمنوش اماده شده رو توی ماگ مخصوص تهیونگ ریخت با اضافه کردن دو گلبرگ روی دمنوش در ماگ رو روش گذاشت تا رسیدن ب اتاق بخار کنه و گرمای اولیهاشو بابت دهانه باز لیوان از دست نده
جیمین با لبخند دسته ماگ رو گرفت و سمت اتاقی ک دقایق پیش شاهد ورود تهیونگ بود رفت
دو ضربه ب در زد_بیا تو هیونگ
صدای زیر و خش دار تِه باحالتی گنگ و بهم ریخته ب گوشش رسید
درو باز کرد و وارد شد
همونجور ک توی چشم هم نگاه میکردن درو پشت سرش بست و سمت تختی ک تهیونگ نشسته و بالشت رو بغل کرده بود... رفت
YOU ARE READING
FALL / سقوط
Fanfictionمن اصلا از مرگ نمیترسم،مرگ ی وسیله است برای پایان دادن ب درد و رنج من... چیزی ک منو میترسونه زندگیه! اما توی این همه سال عمری ک از الهه ماه گرفتم بهم یاد دادن ب خودم ترحم نکنم اونا بهم گفتن: "اگر ب خودت ترحم کنی زندگیت تبدیل ب کابوس میشه؟!" با این ح...