چوب گلف رو با مهارت توی هوا چرخوند
قبل از اینکه نوکش ب زمین اثابت کنه دستایی ک برجستگی رگاشو میتونستی با نگاهی تحسین برانگیز ستایش کنی چوب رو بین زمین و هوا دنبال کرد و انگشتای کشیدهاش دور چوب چفت شد
صدای نفسای عمیقش ب صدای جیرجیرک و بادی ک برگ های درختای محوطه رو تکون میداد قاطی شده بود
ورتکس ازش س تا امگا میخواست.....؟!؟!
انگار گیر اوردن امگا توی این کشور کار آسونی بود...
انگار جانگ هوسوک دستگاه ساخت امگا داشت...
لبشو از داخل شروع ب جوییدن کرد
لبه پایینی چوب رو روی سبزه های نامرتب زیر پاش سابید
هوا رو ب روشنایی میرفت...!!
چقدر دیگه برای جایگزینی و تحویل امگا وقت داشت...
یک روز.. دو روز... س روز...
یا شایدم فقط چند ساعت برای اثبات خودش وقت داشت...
انگشتاشو آزاد کرد و چوب گلف روی زمین رها شده و قسمتی از چمن هارو بخاطر سنگین بودن وزنش...خم کرد
رد کفش های نظامی ساق بلند هوسوک سبزه هارو توی خاک نم دار فرو میبرد
با عدسی چشماش ساختمون رو ب روشو آنالیز کرد
آجر های قدیمی خونه بخاطر نم و هوای شرجی خز و سبزه بسته بود
دو س درختی ک بخاطر بارون های گه گاهی و شرایط آب و هوایی رشد خوبی داشتن با اینکه کسی بهشون رسیدگی نکرده بود ... با تنه و شاخه های بزرگشون روی ساختمون سایه انداخته بودند و جلوهی ترسناک و تسخیر کرده ب نما و تصویر رو ب روش میدادن
سایهی بلند قامتی از سمت چپ ساختمون حرکت کرد و تا تیر راس نگاه هوسوک قدماشو کشوند با خباثت توی تاریکی قدماشو متوقف کرد
با نگاهش ظاهر آلفای دارچینی رو وارسی کرد_موهاتو رنگ کردی؟!
هوسوک دستاشو توی جیب جلیقهاش فرو برد و ذوق زده لباش ب دو طرف کش اومد
_فقط خواستم ی تغییری کرده باشم
بک چشماشو روی قامت آلفا چرخوند
_چشمارو سمتت جذب میکنه.. جذابت کرده
لبخندش از لباش ب چشماشم سرایت کرد
_تو ک نمیخوای با دیر کردنم...این جذابیت نسیب خاک بشه...
درحالی ک بازوی پوشیدهاش با آستین لباس ... ب دیوار خز گرفته تکیه میداد ی پای راستشو محکم روی زمین نگه داشت و پای دیگشو ضربدری پشت پای راستش ب نوک کفش روی زمین گذاشت
_اشتباه کردی اومدی هنوز چیزی دستمو نگرفته پسر
برگای درخت نسیمی ک میوزید رو با اکسژنشون خنک تر توی صورت هوسوک میکوبیدن
الان قابلیت عصبانی شدن و تخلیه خشمش رو روی هر کس و ناکسی داشت ولی زمان بهش نشون داده بود عصبانیت چیزی ک میخواد رو بهش نمیده_حتی ی رد ریز و جزئی هم پیدا نکردی؟!
بکهیون تکیهاشون برداشت و از تاریکی ک هوسوک با زل زدن مداوم برای دیدنش بهش عادت کرده بود بیرون اومد قلنج گردنشو شکوند ... با افتادن نور ماه روی قامتش ...سایهاش بزرگتر شد
YOU ARE READING
FALL / سقوط
Fanfictionمن اصلا از مرگ نمیترسم،مرگ ی وسیله است برای پایان دادن ب درد و رنج من... چیزی ک منو میترسونه زندگیه! اما توی این همه سال عمری ک از الهه ماه گرفتم بهم یاد دادن ب خودم ترحم نکنم اونا بهم گفتن: "اگر ب خودت ترحم کنی زندگیت تبدیل ب کابوس میشه؟!" با این ح...