تهیونگ قدماش رو سمت کنار استخری ک نام و جیمِ متصل بهش اونجا ایستاده بودن کج کرد و جین هم توی آب قدمای آرومی برداشت تا ب امگا و برادرش برسه
جیمین بخاطر آبی ک از سر و صورتش چکه میکرد و مژههایی ک بخاطر خیس شدن تا حدودی توهم فرو رفته بودن توانایی باز کردن چشماش و دیدن موقعیتی ک خودش بوجودش اورده بود رو نداشت
حاضر نبود گره دستاشو باز کنه و اونقدر ها هم شل ولی محکمم دور گردن نام نپیچونده بود_فکر کنم...!
نامی خندید و با دستاش ب جیمین کمک کرد تا همونجور ک از گردنش آویزون شده از پشتش بیرون بیاد و جلوش قرار بگیره
زمانی ک بدن امگا روی پهلوش قرار گرفت ی دستشو زیر باسن و دور رون جیم جک کرد سینه ب سینه هم نگهاش داشت و با بالا کشیدنش صورتشو دید زد
با دستی ک آزاد بود خیسی مژه های جیمین رو گرفت
جیمین با حس آزادی چشماش... از شر قطره ها آب پلاکاشو با خوشحالی از هم فاصله داد
چشماش اولین تصویری رو ک ب مغزش ارسال کرد نگاه شیطون و خندون نامجون بود
لبخند هول و دستپاچهایی لباشو کش داد کف دستش رو بالا تر از سینه های نام قرار داد ن برای فاصله فقط میخواست توی بغل بزرگ نام تعادلشو حفظ کنه...تونل نگاهش با نام رو نمیتونست قطع کنه چشمای شیطون نامی ی جَذَبهایی داشت ک نگاه جیمین رو حتی با شرمی ک از دور هم میتونستی توی سر و روش بیبینی قطع نکنه
از شدت هیجان و استرسی ک بغل نام بهش تحمیل کرده بود گوشه لبشو گاز گرفت
سنگینی نگاه دو برادر دیگه داشت آزارش میداد
تکون ریزی ک لپ پفکی جیمین خورد از گوشه چشم نظر نامی رو ب لباش جلب کرد
مثل پاستیل نرم و آبدار بنظر میرسیدن^چی میشه اگر همین الان قورتش بدم؟!^
رایحه خاک نامجون بوی قطرات شبنمی رو گرفته بود ک بعد از اتمام بارون از روی برگ درخت ب خاک میفتادن...
صورتشو نزدیک تر برد تا حداقل بوسهایی سطحی روی لبای برجستهی جیمین بنشونهگرگ امگا پلکاش با حالتی کرخت روی هم افتاد و گردنشو برای حس بویایی بهتر ب سمت راست خم کرد و عمیق و آروم نفس کشید
شدیدا دلش میخواست رایحهاشو ب رخ س آلفا بکشه اما از واکنش جیمین میترسید
اگر جیمین قصد کنه اون نوشیدنی اسمرالدو رو بخوره جلوی جفت های دوست داشتنیش خار و خفیف میشد...
جیمین راست میگفت وقتی خودش نتونسته بود وجود خودشو قبول کنه چطور بقیه میتونستن قبولش کنن
پلکاشو باز کرد و با قدمایی ک ترس و غم قاطیشون بود پنجه هاشو ب عقب کشید و توی لونش مخفی شد...اون هیچوقت گرگ لایقی برای جفتاش نمیشد...
همین الانشم برادرای کیم ثابت کرده بودن اونو نمیخوان^فقط بخاطر جیمینِ ک کنارم موندن...اونا منو و رایحهایی ک خودم نپذیرفتم رو قادر نیستن بپذیرن...^
تهیونگ با اخم نگاهی ب هالهی خاکستری شده گرگ انداخت
میتونست جسمشو کز کرده گوشهایی از غاری تاریک ببینه
YOU ARE READING
FALL / سقوط
Fanfictionمن اصلا از مرگ نمیترسم،مرگ ی وسیله است برای پایان دادن ب درد و رنج من... چیزی ک منو میترسونه زندگیه! اما توی این همه سال عمری ک از الهه ماه گرفتم بهم یاد دادن ب خودم ترحم نکنم اونا بهم گفتن: "اگر ب خودت ترحم کنی زندگیت تبدیل ب کابوس میشه؟!" با این ح...