~PART12

387 75 55
                                    

گوشیشو از روی میز برداشت هنوز روی صفحه چت مین یونگی باز بود
کیبورد رو با کوبیدن روی محل نوشتار بالا اورد و تند تایپ کرد

"سلام یونگی شی
من نیازی ب دیدار نمیبینم
هر چی ک توی سرتون میگذره رو برای خودتون نگه دارین"

خودشو گرگش از این جفت حقیقی سرزده ب شدتتت عصبی بودن
درسته ک مین یونگی کمک کرد حداقل با یکی از ترساش رو ب رو شِ اما فعلا نیازی ب حضورش...اطراف خودش نمیدید
اون کلی مشکل دیگه داشت ک اون باکس اسمرالدو با فرستنده ناشناسشم بهش اضافه شده بود
باکس رو گرفت توی دستش
نگاهی ب باقی محتواش انداخت
برگه کنار باکس رو برداشت

"ب زودی ب دستت میارم امگای اسمرالدو"

چشماشو خسته بست و برگه رو بین انگشتاش با حرص مچاله کرد

^تو دیگه از کدوم بوته‌ایی عمل اومدی علف هرز^

هیچ ایده‌ایی نداشت ک کی میدونه اون امگاس و رایحه‌اش اسمرالدو
برگه رو با حرص سمت سطل کنار میز پرت کرد و زیر لب غرید

_لعنت بهتتتت مزاحمم

قصد داشت گُلم روونه سطل زباله کنه اما کشو رو بیرون کشید و در خشن ترین حالت ممکن باکس رو ب داخلش پرت کرد
الان عمیقااااا ب اون نوشیدنی اسمرالدو نیاز داشت تا حرص و خشم درونشو ب خواب ببره
بی حوصله و عصبی روی دکمه روشن شدن کامپیوتر کوبید

"کی میدونه ک‌ من امگام؟!
چطور همچین گاف بزرگی دادم؟!
امکان نداره اون مین کوچولو متوجه رایحه‌ام شده باشه!"

"ولی اون جفت حقیقی ماست"

جیمین گاردشو جلوی گرگ بالا اورد و توی صورتش عربده کشید

اصلا گیریم ک شده باشه نمیتونه تشخیص بده این چ رایحه‌ایی یا چ اسمی داره!!!
میدونی در اصللللل جفت حقیقی توی احمقهههه
کاش بمیرییی
اگر الان بتا بودم انقدر ب این و اون جواب پس نمیدادم"

هردوشون سَرخورده و شکسته از هم رو گرفتن.....
جیمین خسته بود از چیزی ک انتخابش نکرده بود
امگا ناراحت بود ک بعد انسانیش همیشه ی دلیل پیدا میکرد تا همه کاسه کوزه ها رو روی اون بشکنه...تا بابت چیزی ک انتخابی در ب وجود اومدنش نداشته تحقیرش کنه...
ی روز.. مطمئنا طغیان میکرد اون موقع مثل این روزایی ک گرگ میگذروند هیچکس برای نجات جیمین نمی اومد

صدایی ک ناشی از برخورد شی یا دستی ب چوب بود توی اتاق پیچید

_بیا داخل منشی چوی

منشی چوی دستگیره رو ب پایین کشید و درو ب داخل هل داد قدم ب داخل گذاشت و درو پشت سرش بست

_صبحتون بخیر رئیس
اینم برنامه امروزتون
چیزی نیاز ندارید قربان!!؟

جیمین نگاهشو از برگه برنامه ها گرفت
منشی چوی جلوی میز و بالا سرش ایستاده بود و برای دیدنش تا حدودی باید گردنشو بلند میکرد

 FALL / سقوطWhere stories live. Discover now