چمدونشو از بالا کمد روی تخت گذاشت و با باز کردن زیپش وسایلی ضروری رو ک ب صورت موقت توی خوابگاه گذاشته بود رو یواش یواش جمع کرد
دفتر موسیقیشو از توی شلف بیرون کشید و روی تخت پرتش کرد
خودکارهاشو مرتب توی جامدادی گذاشت و اونم کنار دفتر شوت کرد
در کمد رو باز کرد و لباس هایی ک مرتب روی هم تا شده بودن رو برداشت و ی گوشه از چمدون گذاشت
شلوار و رکابی و زیرپوش و جوراباشم مرتب توی چمدون چید
دفتر و وسایل تحریریش ب همراهِ ی سری وسایل بهداشتیشم روی لباسا قرار داد و زیپ چمدون رو بست
با آرامش چرخ های چمدون رو روی زمین گذاشت_تعطیلات رو چطور میخوای بگذرونی ؟!
لینو بالاخره صداش دراومده بود
اونم در حال جمع کردن وسایل بود...
همیشه کنجکاو بود تا ببینه اون آلفای ساکتی ک هیچکس رو داخل دایره شخصیش راه نمیده چطور اموراتش رو میگذرونه..
مطمئن بود بیرون از این سالن ورزشی و حتی باشگاه و خوابگاه هیچ دوست و همراهی نداره...
قطعا اگر الهه ماه اقدام نمیکرد یونگی هیچوقت قرار نبود یکی رو ب عنوان جفتش انتخاب کنه یا حتی برای ورود ب پک کاری انجام بده_چطور؟!
با بی خیالی شونهایی بالا انداخت و زیپ ساکشو برای بستن ب سمت راست کشید
_بچه ها قراره برن جزیره نامی اونجا قراره کمپ بزنن
جیسونگ میگفت پاییز اون جزیره قشنگ ترین پاییز کل کرهی جنوبییونگی نیشخندی زد و کیف لپ تابشو از داخل کمد بیرون کشید
لپ تاب رو ب لبهی کم عرضش روی میز گذاشت و کاور محافظ رو روش کشید درحالی ک داخل کیف جاش میداد درخواست لینو رو رد کرد_من اهل کمپ زدن نیستم...!!حوصله بیرون از خونه رو هم ندارم
_با امگات قرار داری؟!
ب هر حال هیچ آدمی نمیتونست جلوی کنجکاویشو بگیره
با وجود کمبود امگا جفت حقیقی ب ی داستان افسانهایی تبدیل شده بود و حالا هم تیمیش داشت توی دنیا افسانه ها زندگی میکرد
این ک بخواد درمورد تصویری از ی زندگی افسانهایی ک توی واقعیت رخ میده فضولی کنه بنظر اتفاقی بدی نبودبا کشیدن دسته چمدون رو ب بیرون ساک رو روی لبه چمدون گذاشت و دسته های چرمیشو از توی اهرم چمدون رد کرد
کیف چمدونشو روی دوشش انداخت و با نگاه آخری ب تخت و وسایلی ک توی اتاق متعلق ب اون بود درحالی ک کلاهشو توی دستش میگرفت روشو سمت لینو کرد_آخر هفته خوبی داشته باشی
با لبخند کجی رو ازش گرفت و از در اتاق بیرون زد
اون اصلاااا خوشش نمی اومد ب کسی برای کاراش جواب پس بده
شاید همین دلیل باعث شده بود دوستی نداشته باشه
خودشم نسبت ب این قضیه گلایهایی نداشت
تمام سالهای عمرشو تنهایی زندگی کرده بود پس هیچوقت دلش برای چیزی ک تجربه کرده بود تنگ نمیشد
YOU ARE READING
FALL / سقوط
Fanfictionمن اصلا از مرگ نمیترسم،مرگ ی وسیله است برای پایان دادن ب درد و رنج من... چیزی ک منو میترسونه زندگیه! اما توی این همه سال عمری ک از الهه ماه گرفتم بهم یاد دادن ب خودم ترحم نکنم اونا بهم گفتن: "اگر ب خودت ترحم کنی زندگیت تبدیل ب کابوس میشه؟!" با این ح...