سلام جوجه های قشنگم🐣
توی تلگرام کلی ویدیوی جذاب از پسرا گذاشتم ب همراه اخبار فیک خوشحال میشم اونجاهم ببینمتون:
Fall_Fanfictionدرضمن این پارت رو اینسری ب اسرار بعضیا گذاشتم اما دفعه بعد از من نخواین اینکارو کنم یا شرط رو برسونید یا من منتظر میمونم شرط برسه😇💖
⚠️شرط آپ بعدی:۹۵ تا ووت⚠️
.............................................
گوشهای از مبل س نفره خودشو جا کرده بود و پای چپشو روی پای راستش انداخته بود و با ریتم منظمی مچ پاشو تکون میداد
گوشی رو محض سرگرمی بین انگشتاش چرخوند و درحالی ک گوشهاشو روی زانوش نگه داشته بود انگشتشو ب سمت اون گوشه سوق داد و دوباره چرخوندش
بعد از بحث کوتاهی با پدرش داشت ک صدای بلند هر دو نفر دیوار های خونه رو ب لرزه دراورد بود حالا خونه در سکوت مطلق ب سر میبردپدربزرگ جیمین سکته کرده بود
این میتونست نشون بده این دو شب اصلااا جز شب های مورد علاقش نیست
با اینکه تصوری از سیاست های اقتصادی نداشت اما میدونست با این وضعیتی ک جیمین داره اوضاع اصلا ب نفعش نیست
مخصوصا ک خوشم توی خراب کردن اوضاع نقش داشتاگر از جیمین میخواستن جایگزین پدربزرگش بشه همهی آجر های کجی ک یونگی ازشون دیوار ساخته بود روی سرش خراب میشد
با گفتن واقعیت ب پدرش رسما گند زده بود
با کشوندن پای رسانه ها ب زندگیش ی گند بدتر زده بودمیتونست خودش قضیه رو حل و فصل کنه اگر عصبانیتشو کنترل میکرد و انقدر ی طرفه ب قاضی نمیرفت
میدونست ک سوکجین همین الانشم حدس هایی درمورد رفتن پدرش ب عمارت پارک زده و با شنیدنش از زبون یون میخواد مطمئن بشه
ولی بدیش این بود ک نمیدونست از کجا باید شروع کنه
تا ب امروز انقدر حماقت کرده بود ک نمیدونست کدومشون رو چجوری جمع کنهباید با جیمینی رو ب رو میشد ک برخورد مناسبی باهم نداشتن
ب رسانه ها باید بابت داشتن ی امگای معروف جواب پس میداد
پدرش رو قانع میکرد تا انقدر توی زندگیش دخالت نکنه
فدراسیون ملی بابت اخلاق و معاشرتی ک با خبر نگار داشته حتما توبیخش میکرد
با ی برداشت اشتباه کلی بی راهِ رفته بودعصبانی بود هم از خودش هم از جیمینی ک حاضر نبود یکبار جلوش بشینه و از واقعیت بگه
اما بیشتر ک فکر میکرد اونقدر از اعصبانیت اوج گرفته بود ک دست هیچ آدم حسابی بهش نرسه
قطعا با اون حجم از توپ پری ک داشت حتی اگر جیمین هم برای توضیح رو ب روش می نشست
یونگی گوشی برای شنیدن دفاعیات امگا ب خرج نمیداد
قطعا هر دو طرف مقصر بودن و این وسط یونگی خودش رو بیشتر مقصر میدید و بیشتر مقصر بود...
اگر متمدنانه جلو میرفت شاید هیچوقت پاشون ب همچین کوچه بن بست بی برگشتی باز نمیشد
YOU ARE READING
FALL / سقوط
Fanfictionمن اصلا از مرگ نمیترسم،مرگ ی وسیله است برای پایان دادن ب درد و رنج من... چیزی ک منو میترسونه زندگیه! اما توی این همه سال عمری ک از الهه ماه گرفتم بهم یاد دادن ب خودم ترحم نکنم اونا بهم گفتن: "اگر ب خودت ترحم کنی زندگیت تبدیل ب کابوس میشه؟!" با این ح...