_ایل سونگ تنها فرزند پدربزرگم بود
پارک جی هو بعد از مرگ همسرش تمام عشق و علاقهاشو ب پای تک فرزندش ریخت
وقتی ک پدرم عاشق شین هاری شد پدربزرگم با اینکه رضایتی ب وصلتشون نداشت پا روی دلش گذاشت و خواسته تک پسرشو اجابت کرد
مادر و پدرم خیلی زود ازدواج کردن و صاحب فرزند شدن
ی دوقلوی دختر با گرگ آلفا ک از همون ابتدا توی شکم مادرم خودشونو نشون دادن
همه چی خیلییی خوب بود اما نزدیک ب زایمان ....مادرم تصادف میکنه ...و دوقلو ها سقط میشن
رحمش ضعیف میشه و احتمال باروری رو تا حد زیادی از دست میده
بعد از سالها سختی و گذروندن درمان های مختلف مادرم منو حامله میشه
هیچکس نتونست تشخیص بده ک من دخترم یا پسر و از اون سخت تر جنسیت ثانویهام
حداقل ۸ سال بود ک توی کشور طرحِ گرفتن امگاها از خانواده هاشون اجرا میشدنفس عمیقی کشید و انگشتاشو یکی درمیون توی هم فرو برد
_پدربزرگم برای اینکه اتفاق تلخی دوباره تکرار نشه
ایل سونگ و شین هاری رو مدت زیادی ب ی روستا فرستاد
مادر و پدرم انقدر اونجا موندن تا من ب دنیا اومدم
اما من اون چیزی نبودم ک از خانواده پارک انتظار میرفت
ی ....پسر... اونم...ام..گانگاهشو پایین نگه داشت تا رشته کلام از دستش در نره
_تنها کسایی ک تونستن رایحهامو تشخیص بدن پدر و مادرم بودن
مادرم...شین هاری توانایی از دست دادن فررند سومشو نداشت
مدت ها توی گوش پدرم خوند ک میتونن ب عنوان ی بتا بزرگم کنن
پدرمم در آخر ب عشقش باخت و حرف شین هاری رو قبول کرد
ب همه گفتن ک ی بتای غالبم
آپا میگفت تا ۵ سالگی هیچکس نمیتونست رایحهامو تشخیص بده بعد از اون ک رایحهی من براشون پر رنگ تر شد زنگ خطر رو حس کردن و از اون موقع ب من شات کنترل کننده رایحه ترزیق کردن
هنوز گرگم ب خوبی ظاهر نشده بود
منم وقتی خودمو شناختم خیلی دلم میخواست ب همه بگم ک امگام!!!جیمین تک خندی زد و دستاشو دور بازوش پیچوند
گرگش توی خودش جمع شد و ناله ایی سر داد_وقتی مامانم متوجه شد کلی سرزنشم کرد
من فکر کردم این اتفاقم مثل وقتی ک میفتم تو ی چاله و دست و پامو گِلی میکنم
پس سرزنش های مادرم رو نادیده گرفتم
سعی کردم با کسی واقعیتمو ب اشتراک بزارم و ب گرگم بها بدم
ی روز آپا با همین عصاره وارد اتاقم شد و ی شات از اونو توی دستم داد
ایل سونگ دکتر بود و بعد از ۲ سالگی متوجه شد رایحهی من اسمرالدو
من از ی خانواده آلفای غالب بودم
طبیعتا ژن گرگم نمیتونست رایحهایی ک اونو تعریف میکنه رو بپذیره
با خوردن همون شات کوچیک گرگم ب تکاپو افتاد انگار ک موش رو آتیش زدن
ن میتونستم کمکش کنم و ن میتونستم از توی وجودم پسش بزنم
دیدم ک انگار اسید روی بدنش پاشیدن تمام گوشت و پشم و جونش سوخت و بافت پوستش ازهم شکافتوقتی آپا متوجه شد ک برای خودم ضرری نداره بهم گفت 'هر وقت ک حس کردی گرگت میخواد افسارتو ب دست بگیره باید یکم از این مایع رو بخوری
اگر روی گرگت مسلطت بشی همه عاشقت میشن'
من بچه بودم و حرفای پدر برای بچش سند
KAMU SEDANG MEMBACA
FALL / سقوط
Fiksi Penggemarمن اصلا از مرگ نمیترسم،مرگ ی وسیله است برای پایان دادن ب درد و رنج من... چیزی ک منو میترسونه زندگیه! اما توی این همه سال عمری ک از الهه ماه گرفتم بهم یاد دادن ب خودم ترحم نکنم اونا بهم گفتن: "اگر ب خودت ترحم کنی زندگیت تبدیل ب کابوس میشه؟!" با این ح...