26

89 15 18
                                    

با شنیدن صداهای از بیرون هوشیار بیدار شد و به اون موجود کوچولو توی بغلش که مچاله شده بود نگاه کرد ...

تضاد پوست سفیدش و موهای سیاهش قلبشو ریش ریش میکرد ...

به آرومی تنشو نزدیک تر کرد ...

اتاق سرد بود و هنوز هوایی بیرون طوفانی بود ...

با دیدن اخمایی ریزش  محتاط و آروم دستشو روی کمرش کشید ...

با این که بعد عشق بازیشون اونو حموم کرده بود و کامشو خارج کرده بود بازهم احتمال میداد درد داشته باشه ...

میدونست اولین پسرکشه ...

چون این بدن بی تجربه و بکر بود ...

به آرومی و نرم کمرشو ماساژ میداد و بیشتر تنشو غرق آغوشش میکرد ...

آروم خودشو حرکت داد تا بتونه کمی هیزم داخل شومینه بزاره تا اتاق سرد نباشه ...

وقتی کاملا آروم اون کوچولو رو از بغلش بیرون کشید به سمت هیزم ها رفت ...

هنوز درد داشت و راتش داشت شروع میشد اما دیگه نمیتونست الهه زیباشو اذیت کنه ...

اون به اندازه کافی فداکاری کرده بود ...

نمیخواست بهش درد بده ...

با انداختن هیزم ها دورن آتیش کمی به آرومی بلند شد و دنبال داروهای کاهنده اش افتاد ...

امید داشت که بشه حداقل یکیشونو پیدا کنه ...

با کلی گشتن یکی رو پیدا کرد ...

به سختی خورد ...

از طعم تلخ خوشش نمیومد ...

زیاد نخوابیده بود ...

حداقل نیم ساعت بود که خوابش برده بود و بدنش طلب بیشتر استراحت کردنو‌ میکرد ...

با یادآوری اینکه بعد راتش مجبور بود به دادگاه نظامی بره و برای اون کله گنده های پیر و خرفت توضیح بده که چرا نقشو رو تغییر داده آهی کشید ‌...

به آرومی دوباره به سمت تخت رفت ...

و جیهیون رو به آغوش کشید ...

موهاشو بو میکرد و نرم میبوسید ...

یعنی میتونست به خانوادش بگه  اون کسی رو که نظر کردن برای ازدواج  باهاش ول کنن چون عشق زندگیشو پیدا کرده بود ...

قطعا پدرش کلی عصبی میشد ...

اما کوچکترین اهمیتی نداشت ...

مهم مقدسش بود ...

کسی که وقتی دیدش همون لحظه درون سیاهی چشمایی ستاره بارونش غرق شد ...

و چقدر خرسند بود از این دیوانگی و اسیر شدن ...

لبخند لبهاشو ترک نمیکرد ...

چشماشو به نرمی روی هم گذاشت و جسم پسرشو بیشتر به خودش فشرد ...

War of loveWhere stories live. Discover now