"اون از کجا میدونست من کجام؟ اون هزارتو خیلی پیچ در پیچ بود،امکان نداره تصادفی بوده باشه!
ولی صبر کن...چرا باید یکی همچین جای بزرگی رو بسازه اونم بی دلیل؟
لعنتی...کنجکاویم آخرش کار دستم میده...
حالا یکم اینجا بگردم،ببینم چی دستگیری میشه"همونطور که فکر میکرد،از خونه خارج شد؛
واقعا زیبا بود...
هیچ فکرشو نمیکرد که خونش توی زندگی گذشتش؛انقد زیبا بوده باشه و در این حد پولدار بوده باشن...
گیاهان و گلهای زیادی بودن و محوطه خانه آنقدر بزرگ بود که میشد عمارت دیگه ای رو در اون ساخت!
به وجه کناری عمارت رفت و فهمید که اونجا یه مزرعه هم وجود داره!
وارد اونجا شد.."آ- آقای کیم!" کسایی که اونجا بودن،گفتن و سریع کلاهاشونو در آوردن و تعظیم کردن.
تهیونگ مضطرب شد و نمیدونست باید چه کار کنه،آخه انگار ازش میترسیدن..."عصر به خیر قربان؛فقط داریم کمی استراحت میکنیم و سریع بر میگردیم سرکارمون"
کارگری همونطور که هنوز تعظیم کرده بود،گفت.تهیونگ به اطراف نگاه کرد و متوجه شد که تقریبا غروبه. از قیافه کشاورزا مشخص بود که کل روز رو در حال کار کردن بودن.
"م - من فکر میکنم بهتره همتون برید خونتون!"
تهیونگ لبخندی زد اما وقتی کارگرا زانو زدن و شروع
به التماس کردن لبخندش جاشو به تعجب داد."لطفا ما رو اخراج نکنید؛این تنها امیدمون برای گذروندن زندگی و دادن خرج زندگیمونه..."
"منظورم این نبود چرا باید اخراجتون کنم؟ لطفا بلند شید."
تهیونگ با گیجی گفت و به کشاورزی که کمی پیر به نظر میرسید،کمک کرد تا بلند شه.
"لطفا بلند شید همتون"
مودبانه گفت؛نمیدونست چرا باید آنقدر بترسن و این کارو کنن." منظور من اینه که شماها باید اول استراحت کنین تازه فردا هم هست امروز سخت کار کردین"
همه ی کارگرا خیلی متعجب و خوشحال شدن.
"و - واقعا؟ متشکرم آقا متشکرم!"
لبخندشون انقدر بزرگ و واگیردار بود که فقط با دیدنشون اونم لبخند به لبهاش اومد!اونجا رو ترک کرد و دیگه غروب شده بود.
همه کارگرا رفته بودن و توی مزرعه تنها بود.
داشت به اتفاقاتی افتاده بود فکر میکرد...
ВЫ ЧИТАЕТЕ
"Since 1894" Captain Jeon
Фанфик●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...