تمرین امروزشون بالاخره تموم شد.
امروز واقعا روز خسته کننده ای بود اما از اونجایی که چند هفته میگذشت،تقریبا بهش عادت کرده بود؛تقریبا!
طبق عادت اطراف رو نگاه کرد تا حداقل یه بارم شده ببینتش اما با اینکار فقط خودش رو آزار میداد!
همونطور که اطراف رو نگاه میکرد،چشمش به بوگوم خورد که روی نیمکت نشسته و به یه جایی نگاه میکنه.
سمتش رفت.
_چی فکرتو درگیر کرده؟
کنارش نشست که باعث شد بوگوم یه لحظه از جاش بپره.
_وا چی شده؟ چرا مضطربی؟
نمیدونست چرا چیزی نمیگه و فقط با انگشتاش بازی میکنه؛
×خب...یه چیزی باید بهت بگم.
_چی شده؟
کاملا معلوم بود که تردید داشت!
×خب راجب به اون اتفاق...درسته که من بردمت خونه...ولی...من کسی نبودم که نجاتت داد...یعنی...کاپیتان جئون نجاتت داد.
_هن؟
تنها چیزی که تونست بگه همین بود.درست میشنید؟ همون آقا کاپیتانه خودمون؟
_منظورت چیه؟(فلش بک)
دیگه تقریبا شب شده بود و توی خیابونا سگ پر نمیزد؛تنها همراهشون مشعل هاب کنار جاده و صدای جیرجیرک ها بودن.
ذهن جونگکوک شلوغ تر از هر زمان دیگه ای بود.
تهیونگی که توی بغلش بود و خوابیده بود؛حداقل خوبه که خوابه!
دروغ چرا؟ بیش از اندازه نگران بود!
چند بار نزدیک بود که بیوفته اما موفق شد روز زانوش بایسته.
اما اون زانویی که روش ایستاده بود،تیر خورده بود.
نفس عمیقی کشید و با انرژی باقی مونده اش سعی کرد تا بایسته.
زخم هاش واقعا درد میکردن.
اما تهیونگ مهم تره،نه؟درد رو تا وقتی که به اردوگاه برسه تحمل کرد.
خوشبختانه نگهبانهای اردوگاه فورا چهره ش رو تشخیص دادن و دروازه رو براش باز کردن.
و بوگوم هم یکی از کسایی بود که دم دروازه نگهبانی میداد؛برای همین صداش زد.
×قربان شما صدمه دیدید،باید-
_اسب رو سریع آماده کن.
بوگوم سریع به سمت اسبها رفت و یکی رو آورد.
جونگکوک به بوگوم گفت تا تهیونگ رو با دقت روی اسب بزاره.
_ببرتش خونه و لطفاً مطمئن شو سالم میرسه.
صداش تقریبا ضعیف بود و داشت نفس نفس میزد!بقیه ی سربازها پزشک ارتش رو خبر کردن تا جونگکوک رو معاینه کنن؛بوگوم هم میخواست بره که با صدای جونگکوک ایستاد.
_اگر خانواده ش پرسیدن بگو که تو نجاتش دادی...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_بگو توی جنگل توی یه صخره به سورتمه بسته شده بود و تو پیداش کردی.
×ولی قربان من نجا-
_روت حساب میکنم آقای پارک!
اینو گفت و به سمت درمانگاه رفت.÷چه اتفاقی افتاده؟
دکتر پرسید و به زخم های جونگکوک نگاه کرد.
÷این زخم ها برای چین؟
اما بازم فقط سکوت شنید.
÷شنیدم که سریع از اون شهر رفتید؛خبر دارید که قراره به سرگرد ارتقا پیدا کنید؟ ستوان میخواست این خبر رو بهت بده که شما رفتید.بعد از تمام شدن درمانش،به دفترش برگشت و چند دقیقه همونجا ایستاد تا شخصی که منتظرشه برگرده.
بوگوم سلام داد و وارد دفتر شد._حالش چطوره؟
×اون حالش خوبه اما هنوز بیهوشه و چیزی که ازم خواستید رو بهشون گفتم.جونگکوک سرش رو به آرومی تکون داد؛الان بلاخره حس خوبی داشت.
×فقط...
با صدای بوگوم سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد.
×اگه زیاده روی نیست...اشکال نداره بپرسم که چرا میخواستید بگم من نجاتش دادم؟جونگکوک به صندلیش تکیه داد و فکر کرد که چطوری یه جوابی پیدا کنه بدون گفتن حقیقت...
_اون از من متنفره و اگه بفهمه که من کسیم که نجاتش داده...قطعا خوشحال نمیشه و لطفا به کسی چیزی نگو!
بوگوم سرش رو تکون داد و از دفتر خارج شد.
YOU ARE READING
"Since 1894" Captain Jeon
Fanfiction●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...