☆☆☆
داشت مسیرشو میرفت که با صدای شخص پشت سرش از جاش پرید؛چیز خاصی برای تعجب و یا ترس وجود نداشت اما خب...
فقط باید میگفت سلام و راحت میشد؟+سلام!
البته بوگوم از بُعد دیگه ای موقعیتشونو میدید؛
از نظرش اینکه تهیونگ بهش نگاه نمیکرد و سعی در نادیده گرفتنش داشت،خنده دار بود..._سلام...
+زخمم خیلی بهتر شده؛کارتو خوب بلدیاهر چقدر سعی میکرد به صورتش نگاه کنه اما تهیونگ روشو برمیگردوند.
_خوبه...به درمانش ادامه بده!
اینو گفت و از اتاقشون بیرون رفت.
ساعت حدودا ۴ صبح بود!+حالت خوبه؟
_آره
+کجا میری؟
_همینجا
+برای چی بهم نگاه نمیکنی؟
_چون...من که اینکارو نمیکنم!
+آها...پس چرا بهم نگاه نمیکنی؟
_من فقط...پووفی کشید و به مسیرش ادامه داد.
_عجب آدم پیگیری هستیا
+فقط یه لحظه به من نگاه کننفس عمیقی کشید و بلاخره به سمتش برگشت؛در عرض ۵ ثانیه چشم تو چشم شدن اما دوباره این تهیونگ بود که به پشت سرش نگاه کرد و باعث خنده ی بوگوم شد.
+داری به اتفاق دیروز فکر میکنی؟
_نه خیرم! ساکت شو☆☆☆
درحال تمرین کردن بودن که صدایی به گوششون رسید.
×رئیس جمهور ورود سربازان نظامی آمریکایی رو اعلام کرد؛اونا از اینجا بازدید خواهند کرد؛پس همگی جمع بشید.
سعی کرد به این اعلامیه عادی نگاه کنه اما با اون چیزی که توی تاریخ نوشته شده بود،اونقدرها هم ساده نبود که بتونه جلوی ترسش رو بگیره!
همه ی سربازها به سمت میدان رفتن و جمع شدن.
همه بخاطر دیدن سربازهای آمریکایی یه جورایی هیجان زده بودن!+هی! این به نظرت خیلی باحال نیست؟
بوگوم بازوش رو تکون داد و اون فقط لبخند زد.
کمی بعد چندتا کالسکه از دور رسیدن و زمزمه ی مردم بلند شد.
حتی ژنرال کیم هم با چهره های نا آشنای آمریکایی میومد.همه ی سربازها بلافاصله تعظیم کردن.
÷به کره ی جنوبی خوش اومدید.
×از استقبالتون بی نهایت خوشحالم؛به محض انجام بازرسی،ما تعدادی سلاح گرم به اینجا اهدا خواهیم کرد.ژنرال پنج ستاره ای که دارای بالاترین مقام در ارتشه!
+ژنرال! این هم پسرم کیم تهیونگه؛خیلی خوشحالم که قراره با شما آشنا بشه!
پدرش گفت و اون دو با هم دست دادند.
×از آشنایی با شما خوشوقتم؛ژنرال واکر هستم.
و تهیونگ مزخرف ترین لبخندشو تحویل واکر داد.
دستشو از دست ژنرال بیرون آورد و برای یک لحظه هیچ صدایی به گوششون نرسید.
فقط مردم بودن که وحشت زده فرار میکردن و زنگی که بخاطر انفجار توی گوشش پیچیده شده بود،بینهایت اذیتش میکرد...×مردم رو به جایی امن ببرید!
هیچکس دلیل انفجار رو نمیدونست!
خودش رو جمع و جور کرد و به سمت مردم رفت تا اونهارو به جایی امن ببره.
همه چیز وقتی بدتر شد که افرادی با لباسهای مشکی حاظر شدن و شروع به تیراندازی کردن.
میدونی چی همه چیو بدتر کرد؟ این که کارآموزها هیچکدومشون مسلح نبودن و اسلحه ای نداشتن!
خوبیش این بود که برخی سربازهای آمریکایی در محافظت از مردم کمک میکردن و خوشبختانه اسلحه داشتن.
انگار فقط سربازهای کره ای بی مصرف بودن!صدای گریه ای به گوشش رسید اما تشخصیش بین این همه صدا ممکن نبود!
سربازها دور مردم حلقه گرفته بودن تا اونهارو از شلیک گلوله در امان نگه دارن.
از بین جمعیت بچه ای رو دید که پایی روی پاش رفته بود و از شدن درد گریه میکرد.
سریع به سمتش رفت و در آغوشش گرفت._چیزی نیست...نگران نباش...
×آقا...د-دوستم تیر خورده!
ESTÁS LEYENDO
"Since 1894" Captain Jeon
Fanfic●فصل اول اتمام یافته● [ترجمه شده] "وقتی که جنگ تمام بشه،ما ازدواج خواهیم کرد و من گلی به زیبایی تو خواهم کاشت و داستان ما یکی از زیباترین داستان های عاشقانه ی جهان خواهد بود. دوستت دارم!" -نامه ای که در جیب شلوار یک سرباز مرده یافت شده؛کاپیتان جئون...